تارک

/tArak/

مترادف تارک: راهب، تارک دنیا، برق، چکاد، سر، فرق، فرق سر، مفرق، هامه، هباک، راس، قله، نوک، اوج ، کلاهخود، مغفر، تار کوچک، رشته باریک

متضاد تارک: حضیض

برابر پارسی: رهاییده، رسته، چشم پوشیده

معنی انگلیسی:
crown of the head, vertex, summit, forsaker, abandoner, [rare.] forsaker, apex, cusp, height, tip, top

فرهنگ اسم ها

اسم: تارک (پسر) (فارسی) (تلفظ: tārak) (فارسی: تارک) (انگلیسی: tarak)
معنی: فرق سر، میان سر، ( مجاز ) اوج، قسمت بالا و میانیِ سر
برچسب ها: اسم، اسم با ت، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

تارک. [ رَ ] ( اِ ) کله سر. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان ). فرق سر. ( برهان ) ( فرهنگ نظام ) ( غیاث اللغات ). میان سر آدمی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). میانه سر که مفرق است. ( شرفنامه منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است. ( غیاث اللغات ). تار. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ) ( آنندراج ). ترنگ. چکاد. کاج. هپاک. تویل. سکاد. چکاه. چکاده. سبکاد. سیکاد. فرق : مفرق ؛ تار سر که فرق جای موی سر است. ( منتهی الارب ). علاوه ؛ تارک و سر مردم مادام که بر گردن باشد. ( منتهی الارب ) :
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.
( منسوب به رودکی ).
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور یابد جهان زو رها.
فردوسی.
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
بیاورد گلشهر دخترْش را
نهاد از بر تارک افسرْش را.
فردوسی.
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش براین تارک من مبار.
فردوسی.
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت.
فردوسی.
چو داراب بر تخت زرین نشست
همای آمد و تاج زرین بدست
ببوسید و بر تارک او نهاد
جهان را بدیهیم او مژده داد.
فردوسی.
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد.
فردوسی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
بر او کرد جوشن همه چاک چاک
پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک.
فردوسی.
بدو گفت کسری چه روشنتر است
که بر تارک هر کسی افسر است.
فردوسی.
براند اسب و گفت آنچه از خوب و زشت
جهاندار بر تارک ما نوشت
بباشد نگردد به اندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
بکافور تن را توانگر کنید
ز مشک ازبر تارک افسر کنید.
فردوسی.
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز؟
فردوسی.
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 بیت 394 چ دبیرسیاقی ).
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

سر، فرق سر، میان سر، تاروتاره گویند، کلاهخود، ترک کننده، رهاکننده
( اسم ) ترک کننده رها کننده دست بدارنده . یا تارک ادب . بی ادب گستاخ . یا تارک دنیا. آنکه از دنیا اعراض کند زاهد پارسا. یا تارک صلاه ( صلوه ) . آنکه نماز نگزارد.

فرهنگ معین

(رَ ) (اِمصغ . ) ۱ - فرق سر، میان سر آدمی . ۲ - کلاهخود.
(رِ ) [ ع . ] (اِفا. )رهاکننده ، ترک کننده . ، ~ دنیا آن که از دنیا روی برگرداند، زاهد، پارسا. ، ~ صلاة آن که نماز نگزارد.

فرهنگ عمید

۱. فرق سر، میان سر: چو دانی که ایدر نمانی دراز / به تارک چرا برنهی تاج آز (فردوسی: ۲/۴۱۹ )، دیده بر تارک سنان دیدن / خوش تر از روی دشمنان دیدن (سعدی: ۱۴۱ ).
۲. [مجاز] اوج.
ترک کننده، رهاکننده.
* تارک دنیا: کسی که دنیا را ترک کند و گوشه نشین شود، زاهد، پارسا.
* تارک صلات: ‹تارک الصلوة› کسی که نماز را ترک کند، آن که نماز نگزارد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَارِکٌ: ترک کننده
ریشه کلمه:
ترک (۴۳ بار)

دانشنامه عمومی

تارک (کالبدشناسی). تارک یا تاج ( به انگلیسی: Crown ) ، بخش بالایی سر در پشت راس است. کالبدشناسی تارک در میان جانداران مختلف متفاوت است. تارک انسان از سه لایه پوست سر در بالای جمجمه ساخته شده است. تارک همچنین طیف وسیعی از ساختارهای استخوانی را می پوشاند و شامل رگ های خونی و شاخه های عصبی سه قلو است.
عکس تارک (کالبدشناسی)عکس تارک (کالبدشناسی)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

مترادف ها

apex (اسم)
اوج، سر، نوک، تارک، راس زاویه

tiara (اسم)
تارک، تاج یا کلاه، کلاه پادشاهی، تاچ پاپ، تاچ پادشاهی

diadem (اسم)
تارک، نیم تاج، دیهیم، سربند یا پیشانی بند پادشاهان

vertex (اسم)
سر، قله، نوک، تارک، راس، فرق، فرق سر، سمت الراس

فارسی به عربی

تاج , قمة

پیشنهاد کاربران

نقطه جمجمه ؛ تارک.
رأس
شاید بتوان چم پیشانی را نیز به کار برد
تارک:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " تارک" می نویسد : ( ( تارک به معنی میانه ی سر است و " ک " در آن پساوند . به گمان ؛ ستاک واژه : تار ، همان است که در ریخت تر در " ترگ نیز دیده می آید . " تار " نیز در معنی تارک به کار برده شده است. . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و یابد جهان زو رها. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 349. )

رها , ازاده, فردی که رهایی پیدا کرده
( = تَرک کننده ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
موکساک، موکسار ( موکس از سنسکریت: موکسَ= ترک + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «اک، ار» )
یوتْراک، یوتْرار، یوترو ( یوتْر= ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
...
[مشاهده متن کامل]

وَرجاک، وَرجار، وَرجو ( ورج = ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
تیاژاک، تیاژار، تیاژو ( تیاژ از سنسکریت: تیاج= ترک + «اک، ار، او» )
یوجیتاک، یوجیتار، یوجیتو ( یوجیت از سنسکریت: یوجهیتَ= ترک + «اک، ار، او» )
آپاکار، آپاکو ( آپاک از سنسکریت: آپاکْر= ترک + «ار، او» )
پَریخاک، پَریخار، پَریخو ( پَریخ= ترک؛ پهلوی + «اک، ار، او» )
هَندیساک، هَندیسار، هَندیسو ( هَندیس = ترک؛ اوستایی + «اک، ار، او» )

بپرس