تبراک

لغت نامه دهخدا

تبراک. [ ت َ ] ( اِ )دَف. ( زمخشری ). مخفف تبوراک. رجوع به تبوراک شود.

تبراک. [ ت َ ] ( ع مص ) تبراک شتر؛ فروخفتن شتر. ( اقرب الموارد ). و حقیقت آن قرار گرفتن شتر بر «برک » خود یعنی سینه خود است. ( اقرب الموارد ). و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود. || تبراک هر چیز به جایی ؛ ثابت شدن آن. ( اقرب الموارد ). || پیوسته شدن باران ابر. || کوشیدن مرد در کار. ( قطر المحیط ).

تبراک. [ ت َ ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). موضعی است مقابل «تعشار»، و گفته اند آبی است «بنی عنبر» را، و در کتاب الخالع آمده است «تبراک » از بلاد عمروبن کلاب بود و در آن باغی است. ابوعبیده از عماره حکایت کند که تبراک از بلاد بنی عمیر است. ( معجم البلدان ). || یاقوت گوید: آبی است در بلاد عنبر. از این گفته چنان برمی آید که تبراک محاذی تعشار که در ماده قبل ذکر شد موضع جداگانه ای است. || نصر گوید: آبی است بنی نمیر را درمنتهای مَرّوت پیوسته به «ورکه ». ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

موضعی است . موضعی است مقابل تعشار و گفته اند آبی است بنی عنبر را و در کتاب الخالع آمده است تبراک از بلاد عمرو بن کلاب بود و در آن باغی است .

پیشنهاد کاربران

بپرس