تنبول

لغت نامه دهخدا

تنبول. [ تَم ْ ] ( اِ ) برگی باشد که در هندوستان پان گویند و با آهک و فوفل خورند. ( برهان ). برگی باشد بمقدار کف دست و کوچکتر و بزرگتر از کف نیز بشود ودر ملک هندوستان با فوفل و آهک بخورند و آن را تانبول و تامول و پان نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ). برگی است که در هند با فوفل و آهک بخورند و لب را سرخ کند و دندان را پاک دارد... و آن را تانبول و پان نیزگویند و آن بیخ پان یعنی خولنجان است از... بیت شیخ آذری چنان مفهوم میشود که خوردن آن کیفیتی نیز دارد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بیشه ای و بستانی هر دو می باشد. درخت آن باریک و بمقدار انگشتی در بن درختها برمی آید و بر درخت می پیچد تا سر درخت می رود اگر صد گز ودویست گز باشد بر سر آن رود مانند درخت پیچک. درخت و برگ آن همیشه سبز باشد و برگ آن با آهک و فوفل... ( فلاحت نامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
چشم درست باز نداند میان خود
خاک و خس حصار ز تنبول و از بقم.
فرخی.
به کف طاس روغن کهان و مهان
چو تنبول و فوفلش اندر دهان.
اسدی.
کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه
کرده به تنبول لعل سی ودو دندان.
مسعودسعد.
کسی کز تو خورد تنبول امید
کند بخشش ذخیره برگ جاوید.
امیرخسرو دهلوی.
گلوی کافر از خنجرگذاران
چو در خنده لب تنبول خواران.
امیرخسرو دهلوی.
رنگ چو خوردن گرفت لاله خودرنگ
شش مهه تنبول کرده دارد دندان.
عثمان مختاری ( از انجمن آرا ).
برگ تنبول خاص هندوستان
بوزه آمد نصیب ترکستان.
شیخ آذری ( از انجمن آرا ).
رجوع به تال وتانبول وتامول شود.
|| کباده را نیز گویند و آن کمانی باشد کم زور. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). کمان لیزم. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
دگر کیلی ملک فرمانده کول
که بر عنقازند پیکان ز تنبول.
امیرخسرو ( از انجمن آرا ).
رجوع به تنبوک شود.

تنبول. [ تَم ْ ] ( ع ص ) کوتاه. ج ، تنابیل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

تنبول. [ تَم ْ ] ( اِخ ) نام قلعه ای است در هندوستان. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) ۲ - فوفل .
نام قلعه در هندوستان

فرهنگ عمید

= تانبول

پیشنهاد کاربران

بپرس