تیزهش

لغت نامه دهخدا

تیزهش. [ هَُ ] ( ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست. تیزهوش. ( ناظم الاطباء ). هوشیار و هوشمند :
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش.
فردوسی.
کنون سربسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان.
فردوسی.
برفتند با رستم این هفت مرد
بنه اشگش تیزهش راسپرد.
فردوسی.
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
هر کسی در بهانه تیزهش است
کس نگوید که دوغ من ترش است.
نظامی.
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است.
نظامی.
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تیزهش.
مولوی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تیزهوش شود.

فرهنگ عمید

= تیزهوش: هر کسی در بهانه تیزهش است / کس نگوید که دوغ من ترش است (نظامی۴: ۵۳۳ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس