- جولان الهموم ؛ اول اندوه و آغاز آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
|| ( مص ، اِمص ) در تداول فارسی بمعنی گردیدن و گرد گشتن در کارزار و دوانیدن اسب. و شوخ و پریشان از صفات اوست. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). تاختن ، و با لفظ زدن و کردن و دادن و گشادن مستعمل. ( آنندراج ) :
ز گُردان ایران هم آورد خواست
ز جولان او در جهان گرد خاست.
فردوسی.
درکنف عدل تو جولان زندبر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
سواران اسب در میدان فکندنددلیران رخش در جولان فکندند.
نظامی.
که همتای او در کرم مرد نیست چو اسبش بجولان و ناورد نیست.
سعدی.
سرو اگر نیز آمدی وشدی نرسیدی بگرد جولانت.
سعدی.
- آتشین جولان : نماید حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه میسازد.
صائب ( از آنندراج ).
- جولان دادن : در عنان راه ده ظهوری را
تا دهد رخش بر فلک جولان.
ظهوری ( از آنندراج ).
- جولان زدن : چست کن قبا بر تن تند کن فرس بر من
گه بسینه جولان زن گه بدیده میدان کن.
میرخسرو ( از آنندراج ).
از بن هر خار خنجر میخورم بر سر هر نیش جولان میزنم.
عرفی ( از آنندراج ).
- جولان کردن :آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر و جولان در بیابان میکنم.
صائب ( از آنندراج ).
- جولان گر ؛ جولان کننده.- جولان گری :
من اندر خاک میدانش لگدکوب بلا گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد.
میرخسرو ( از آنندراج ).
- جولان گشادن : از آنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
- جولان ور : سواران و گوان و پردلان و صف دران بینی
کمندانداز و ناوک بار و خنجرگیر و جولان ور.
میرخسرو ( از آنندراج ).
- در جولان آمدن : تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
بیشتر بخوانید ...