حضر

/hazar/

مترادف حضر: منزل، دیار، شهر، بلد، محل حضور، محضر

متضاد حضر: سفر

معنی انگلیسی:
home, residence

لغت نامه دهخدا

حضر. [ ح َ ] ( ع اِ ) زهار مرد و زن. || پیه در ناف. ( منتهی الارب ).

حضر. [ ح َ ] ( ع مص ) تطفل.

حضر. [ ح ُض ْ ض َ ] ( ع اِ ) ج ِ حاضر.

حضر. [ ح َ ض ُ ] ( ع ص ، اِ ) مرد صاحب بیان و فقه. ( آنندراج ). || جوینده هنگام طعام مردم تا حاضر شود.

حضر. [ ح ُ ض ُ ] ( ع ص ، اِ ) مرد ناخوانده آینده بر سفره مردم. ( آنندراج ).

حضر. [ ح َ ض ِ ] ( ع ص ، اِ ) آنکه هنگام طعام مردم جوید تا بر آن حاضر شود. || مردی که سفر را صالح نباشد. || مرد شهری. ( منتهی الارب ).

حضر. [ ح ُ ] ( ع اِ ) تک اسب. دویدن اسب. ( آنندراج ). شتاب اسب در تک. ( از مهذب الاسماء ). ج ، احضار: جمز؛ نوعی از رفتار بشتاب که کم از حضر و فوق از عنق باشد. ( منتهی الارب ).

حضر. [ ح َ ض َ ] ( ع اِ ) نزدیک. || درگاه. || حضور. || شهر. حضارة. مقابل بدو. || خانه حضور. خانه باشی. مقابل سفر.( آنندراج ). آرام. مقام. مقابل سفر راه :
تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام
تا تو اندر سفری با تو من اندر سفرم.
فرخی.
کوه از تو عجب دارد باد از تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری.
فرخی.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته شب بوی.
فرخی.
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
و اندر حجر نباشد یاقوت را بها.
عبدالواسع جبلی.
تا بغربت فتاده ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است.
خاقانی.
سال عمرش صد و دربر ز بتان چارده مه
تا مه و سال سفر با حضر آمیخته شد.
خاقانی.
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و او در سفر و حضر ملازمت خدمت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 440 ).
گرچه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نمانده ست مجال حضرم.
سعدی.
دل سوی خویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان با سفر و تن بحضر بازآمد.
سعدی.
مرا بارها در حضر دیده ای
ز خیل و چراگاه پرسیده ای.
( بوستان ).
آنچه اندر سفر به دست آید
مرد را در حضر کجایابد.
ابن یمین.
- اهل حضر؛ شهرنشین.

حضر. [ ح َ ]( اِخ ) نام شهری باستانی برابر تکریت میان موصل و فرات. ابنیه آن از سنگ تراشیده و گویند بدانجا شصت برج بزرگ بوده است و میان هر برج با برجی دیگر نه برج کوچک و در مقابل هر برج قصری و حمامی و به رود ثرثارآبیاری می شده است و آن نهری عظیم است و بر ساحل آن قریه و باغهای بسیاری. ماده این رود از هرماس ، رود نصیبین است و در آن کشتی می رانده اند. یاقوت گوید: لکن در زمان ما از آن شهر جز اثر باره و آثاری دیگر که بر عظمت و جلالت آن گواهان زنده اند چیزی بر جای نیست و ملک حضر را ساطرون می نامیدند و شاپور الجنود دیری آن شهر را در محاصره داشت و در آخر آنگاه که نضیره دختر ساطرون شیفته او گردید بوسیله او شهر را فتح و تسخیر کرد. ( از معجم البلدان ). و بزمان اشکانیان طراژان و سپتم سور امپراطوران روم بدانجا لشکر کشیدندلکن هر دو از فتح و تسخیر آن عاجز آمدند. رجوع به ایران باستان ج 3 شود. و صاحب قاموس گوید: و در هشتادوپنج هزارگزی جنوب موصل به جزیره بساحل یمین رود ثرثارشهری جسیم از آثوریان است و تحریات حفریات ، چنانکه باید هنوز بدانجا بعمل نیامده است. قلقشندی گوید تیره ای از بطن ساعده در آن اقامت داشتند. ( صبح الاعشی ج 1 ص 324 ). ناجی الاصیل باستان شناس عراقی در 1954 م. در خرابه های این شهر بکشفیاتی نائل آمد. ( اعلام المنجد ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

نزدیک، درگاه، جای حضور، شهرومنزل، خلاف بیابان
( اسم ) ۱ - محل حضور . ۲ - منزل . ۳ - شهر مقابل بیابان بادیه . ۴ - ( اسم ) اقامت در شهر مقابل سفر : (( در سفر و حضر رفتار او یکی است . ) )
مخفف حضرموت است

فرهنگ معین

(حَ ضَ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - جای حضور. ۲ - منزل . ۳ - شهر.

فرهنگ عمید

۱. شهر.
۲. (اسم مصدر ) [مقابلِ سفر] اقامت و حضور در شهر.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به شهر و روستا حَضَر گفته می شود.
به شهر و روستا حضر و به ساکنان آنها حاضر یا حضری گویند. مقابل حضر بَدْو (بادیه) و مقابل حاضر بادی یا بَدَوی (بادیه نشینی که در مکانی خاص استقرار ندارد) قرار دارد.
حضر در فقه
در کلمات فقها حضر در مقابل سفر آمده و مراد از آن، محل سکونت، اعم از شهر و روستا است. چنان که مراد از سفر، خروج از محل سکونت به قصد پیمودن مسافتی خاص می باشد.
منبع
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۳، ص۳۱۲.
...

[ویکی الکتاب] معنی حَضَرَ: حاضر شد - فرا رسید (در جمله"حَتَّیٰ إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ ﭐلْمَوْتُ")
معنی حَذَر: ترسیدن و دوری جستن
معنی عَادٌ: نام قوم حضرت هود (علی نبینا وعلیه السلام)(مردمی عرب از انسانهای ما قبل تاریخ بوده و در جزیره زندگی میکردهانددرقرآن کریم از آنان به "عاد اولی" تعبیر شده ، و از آن به دست میآید که عاد دومی نیز بوده ،مردمی بودهاند که در احقاف زندگی میکردند و احقاف که جم...
تکرار در قرآن: ۲۴(بار)
حضور. ضدّغائب شدن (قاموس) یا شما آن دم که مرگ یعقوب در رسید حاضر بودید؟ * سازش کردن خوب است. جانها بر بخل نازل شده هستند یعنی بخل از غرائز نفسانی است و بخل حاضر شده هستند یعنی هر نفس در آن حاضر است و به واسطه آن از منافع خویش دفاع می‏کند . * محنضر: حاضر شده یعنی: آنها را خبر ده که آب میانشان قسمت شده است و هر قسمت، اهلش در آن حاضر می‏شود (نوبتی برای آنها و نوبتی برای ناقه صالح) علی هذا «محتضر» به صیغه مفعول وصف نوبت است نه وصف اهل آن .

پیشنهاد کاربران

بپرس