حضرت یوسف

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حضرت یوسف (علیه السلام)، فرزند حضرت یعقوب (علیه السلام) بوده و از پیامبران بنی اسرائیل است. داستان حضرت یوسف (علیه السلام) در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نیکوترین داستان ها» معرفی شده است.
نام حضرت یوسف (علیه السلام) فرزند حضرت یعقوب (علیه السلام) ۲۷ بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف (علیه السلام) می باشد. یوسف (علیه السلام) دارای یازده برادر بود، و تنها با یکی از برادرهایش به نام بِنیامین از یک مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه السلام) بود. حضرت یوسف (علیه السلام) هنگامی که نه سال داشت، روزی نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می کنند.» یعقوب که تعبیر خواب را می دانست به یوسف (علیه السلام) گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که برای تو نقشه خطرناکی می کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر می گزیند، و از تعبیر خواب ها به تو می آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل می کند، همان گونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق (علیهماالسلام) تمام کرد، به یقین پروردگار تو دانا و حکیم است.» این خواب بر آن دلالت می کرد، که روزی حضرت یوسف (علیه السلام) رییس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او می آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل می کنند و سجده شکر به جا می آورند. و طبق بعضی از روایات بعضی از زن های یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادران یوسف (علیه السلام) خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسف (علیه السلام) بیشتر شد به طوری که تصمیم خطرناکی در مورد او گرفتند.
نیرنگ برادران یوسف
برادران یوسف در جلسه ای محرمانه و به پیشنهاد لاوی (یا: روبین، یا یهودا) که برادران را از قتل یوسف (علیه السلام) برحذر داشت، ایشان را به چاهی که در سر راه کاروان ها است انداختند تا بعضی از رهگذرها که کنار آن چاه برای کشیدن آب می آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه برای همیشه از چشم پدرشان پنهان خواهد شد. آری خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل یوسف بی گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتی بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالی کنند.برادران یوسف با نفاق و ظاهرسازی عجیبی نزد پدرشان حضرت یعقوب (علیه السلام) آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبی و اظهار دلسوزی با پدر در مورد یوسف (علیه السلام) به گفتگو پرداختند تا او را یک روز همراه خود به صحرا ببرند تا در آن جا در کنار آنها بازی کند. در این مورد بسیار اصرار نمودند. یعقوب (علیه السلام) گفت: من از بردن یوسف، غمگین می شوم، و از این می ترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید. برادران به پدر گفتند: با این که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می دهیم. حضرت یعقوب (علیه السلام) ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف (علیه السلام) را نیز همراه خود به صحرا ببرند.کاروان فرزندان یعقوب به سوی صحرا حرکت کردند، یعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداری یوسف سفارش می نمود و می گفت: «به این امانت خیانت نکنید، هرگاه گرسنه شد غذایش دهید، و در حفظ او کوشا باشید». وقتی که آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینه هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف (علیه السلام) پرداختند، یوسف (علیه السلام) در برابر آزار آنها نمی توانست کاری کند، ولی آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.مطابق پاره ای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هرچه یوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افکندند.
نجات یوسف از چاه
یوسفِ مظلوم، شب های تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او بود. او را با الهام های حیاتبخش دلگرم کرده بود. یوسف هر لحظه منتظر بود از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر می برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمی گشت. رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار می کرد، تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!کاروانی که به همراه شترها و مال التّجاره از مدین به مصر می رفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند. بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که «مالک بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند.او وقتی که دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را می کشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف (علیه السلام) خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، می خواستند هر چه زودتر خود را از فکر یوسف (علیه السلام) راحت کنند. مبادا کسی او را بشناسد و معلوم شود که او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالی که با نظر بی میلی به یوسف می نگریستند، او را به چند درهم معدود و کم ارزش فروختند.از قضا عزیز مصر که بعضی گفته اند نخست وزیر مصر بود، در فکر خریدن غلام لایقی بود. وقتی یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است که چنین کسی کاخ نشین است)، از این معامله خیلی خشنود بود. وقتی او را وارد کاخ کرد، به همسرش «زلیخا» سفارش های لازم را در مورد احترام و پذیرایی او نمود.
یوسف در قصر عزیز مصر
...

پیشنهاد کاربران

مه کنعان ؛ کنایه از یوسف پیغمبر است. ( آنندراج ) .
نحن نقص علیک احسن القصص بما اوحینا الیک هذا القرآن و ان کنت من قبله لمن الغافلین /قرآن کریم، سوره یوسف علیه السلام

بپرس