حکم کردن


مترادف حکم کردن: امر کردن، دستور دادن، فرمایش دادن، فرمودن، فرمان دادن، رای صادر کردن، قضاوت کردن، داوری کردن، فتوا دادن، نظر دادن، رای دادن، اقتضا کردن، ایجاب کردن، کارآیی داشتن، نقش پرداز بودن، حکومت کردن، حکم راندن، فرمان روایی

معنی انگلیسی:
command, decree, dictate, judge, ordain, order, render, to judge

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - فرمان دادن امر کردن . ۲ - حکومت کردن فرمانروایی کردن . ۳ - قضاوت کردن فتوی دادن .

مترادف ها

adjudicate (فعل)
داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن

rule (فعل)
اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردن

command (فعل)
حکم کردن، فرمودن، امر کردن، فرمان دادن

decree (فعل)
حکم کردن

فارسی به عربی

احکم , قاعدة , مرسوم

پیشنهاد کاربران

Pass sentence ( on/upon someone/sth ) ( formal ) ( =officially say what someone’s punishment will be )
حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن :
رانده ست منجم قدر حکم
کافاق شه کیان گشاید.
خاقانی.
چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بتسلیم آفرین در من رضایی.
نظامی.
اعمال قدرت
فرمودن
مقرر داشتن

بپرس