حکمرانی عبیدالله در کوفه

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عبدالله بن مسلم بن سعید حضرمی، و عمارة بن عقبة بن ابی معیط که هر دو جاسوس یزید در کوفه بودند، و همچنین عمر بن سعد و محمد بن اشعث، برای یزید نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم بن عقیل به کوفه آگاه کردند. عبدالله بن مسلم در نامه ای که برای یزید فرستاد، چنین نوشت: مسلم به شهر کوفه وارد شده و شیعیان حسین بن علی با او بیعت کرده اند. حال اگر میخواهی کوفه همچنان تحت فرمان تو باشد، باید مردی مقتدر و بانفوذ برای حکومت کوفه برگزینی، تا همانند تو با دشمنانت رفتار کند؛ زیرا نعمان بن بشیر مرد ناتوانی است یا خود را به ناتوانی می زند.
پس از او عمارة بن عقبة و سپس عمر بن سعد بن ابی وقاص نامه هایی به همین مضمون برای یزید نوشتند. وقتی نامه ها به فاصله دو روز پس از یکدیگر به دست یزید رسید و باخبر شد که امام به طرف کوفه حرکت کرده است، نگران شد و سرجون غلام معاویه را احضار کرد و گفت: «نظر تو چیست؟ حسین به سوی کوفه حرکت کرده و مسلم بن عقیل در کوفه برای حسین بن علی بیعت می گیرد. شنیده ام نعمان بن بشیر ضعیف است و سخن ناروا گفته است». آن گاه از او خواست نامه ها را بخواند و به او گفت: به نظر تو چه کسی را به امارت کوفه بگمارم؟ سرجون، عبیدالله بن زیاد را پیشنهاد کرد؛ اما یزید از عبیدالله آزرده خاطر و خشمگین بود (شاید علت ناراحتی یزید از ابن زیاد، همان علت ناراحتی معاویه از زیاد بن ابیه پدر ابن زیاد باشد، که در بخشی دوم کتاب در بحث ولیعهدی یزید بیان کردیم و آن اینکه یعقوبی می نویسد: وقتی نامه معاویه مبنی بر ولیعهدی یزید به دست زیاد رسید و آن را مطالعه کرد، یکی از اطرافیان خود را که به دانایی و فهم او اطمینان داشت، نزد خود فراخواند و به او گفت: می خواهم تو را برچیزی امین قرار دهم که حتی درون نامه ها را نیز بر آن امین قرار نداده ام. نزد معاویه برو و به او بگو: «نامه تو به دست من رسید. آیا میدانی اگر مردم را برای بیعت با یزید فرا بخوانیم چه می گویند، در حالی که او با سگ ها و میمون ها بازی می کند و جامه های رنگین پوشیده، پیوسســـته شراب می نوشد و با ساز و آواز روزگار می گذراند؟ و حال آنکه اشخاصی مانند حسین بن علی و عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر در محضر و منظر مردم هستند لذا اگر تو او را امر کنی که یک یا دو سال خود را متخلق به اخلاق آنها کند. شاید بتوانیم امر را بر مردم مشتبه کنیم. وقتی این نامه به دست معاویه رسید، گفت: وای بر من! به من خبر رسیده که در گوش او خوانده اند که امیر بعد از من او خواهد بود. به خدا سوگند او را به سوی مادرش سمیه و پدرش عبید بازمی گردانم!) و حتی قصد داشت او را از حکومت بصره عزل کند. سرجون گفت: اگر معاویه زنده بود، مطابق رای او عمل می کردی؟ گفت: بلی، سرجون فرمان معاویه درباره امارت عبیدالله بر کوفه را آورد و گفت: این نامه معاویه برای نصب عبیدالله بر حکمرانی کوفه است. او وقتی در حال مرگ بود، دستور نوشتن این نامه را داد و من آن را نوشتم و او مهر کرد. ولی از دنیا رفت و این نامه پیش من باقی ماند.
نامه یزید به ابن زیاد
پس یزید به رأی وی عمل کرد و دو شهر کوفه و بصره را تحت فرمان عبیدالله درآورد و در نامه ای برای او چنین نوشت:دوستداران من در کوفه به من گزارش کرده اند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده و آنها می خواهند وحدت مسلمانان را بر هم بزنند. پس وقتی نامه مرا خواندی، به سوی کوفه حرکت کن و ابن عقیل را بجوی، چنان که مهره تسبیح را می جویند تا اینکه او را پیدا کنی و (سپس او را) در بند افکن یا به قتل برسان و یا از کوفه بیرون کن. والسلام. یزید این نامه را توسط مسلم بن عمرو باهلی به بصره فرستاد. وی نزد عبیدالله رفت و نامه و حکم امارت را به او داد، عبیدالله با قرائت نامه، همان ساعت دستور داد وسایل سفر را فراهم کردند تا روز بعد برای رفتن آماده شوند. عبیدالله قبل از حرکت به کوفه، ابتدا دستور داد سلیمان حامل نامه امام به مردم بصره را گردن زده، مصلوب کردند. سپس در اجتماع مردم در مسجد بزرگ بصره حاضر شد و سخنان تهدیدآمیزی به زبان آورد و چنین گفت: «... ای اهل بصره: امیرالمؤمنین یزید مرا به فرمانداری کوفه برگزیده است و من فردا به سوی این شهر خواهم رفت، و عثمان بن زیاد بن ابی سفیان را جانشین خود در این شهر کرده ام و شما را از آشوب و فتنه برحذر میدارم. سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، اگر به من گزارش شود که یکی از مردان شما سر ناسازگاری دارد، او و تمام دوستان و هم پیمانانش را به قتل خواهم رساند و نزدیک را به جای دور می گیرم (اگر به فرد خاطی دست نیابم، نزدیکانش را دستگیر خواهم کرد) تا مطیع من شوید و میان شما مخالف و منازعه گری باقی نماند. من پسر زیاد هستم و بیشتر از هر کس که قدم بر زمین نهاده به او شبیه ترم و شباهت دایی و پسرعمو (از آنجا که مادرش مرجانه عجم بود، گویا مرادش این بوده که من مانند دایی ام که عجم بود، ترسو نیستم و همچنین به پسرعمویم عثمان که فردی راحت طلب و سست عنصر بود و در خانه نشست تا او را کشتند، شباهتی ندارم؛ بلکه مانند پدرم فردی سختگیرم.) مرا از او جدا نکرده است».
عبیدالله در کوفه
صبح روز بعد، عبیدالله پانصد نفر از اهالی بصره، از جمله: عبدالله بن الحارث بن نوفل و شریک بن اعور را (که از شیعیان علی (علیه السّلام) محسوب می شد و در جنگ جمل و صفین در رکاب علی (علیه السّلام) جنگیده بود) انتخاب کرد. برخی منابع، به همراهی مسلم بن عمرو باهلی، منذر بن جارود نیز اشاره کرده اند. در بین راه عده ای از همراهان از راه ماندند؛ اما عبیدالله توقف نکرد و از بیم آنکه مبادا حسین بن علی (علیه السّلام) قبل از او وارد کوفه شود، همچنان با سرعت به راه خود ادامه داد. شریک اولین کسی بود که از ادامه راه بازماند. در بعضی منابع آمده است که او عمدا این کار را کرد و عده ای نیز با او ماندند و سپس عبدالله بن حارث نیز با عده ای دیگر خود را برای ادامه راه ناتوان جلوه دادند؛ به این امید که عبیدالله نگران آنها شود (و معطل گردد) و در نتیجه امام حسین (علیه السّلام) زودتر از او به کوفه برسد. اما ابن زیاد به هیچ کدام از آنها التفات نکرد و (با بقیه افراد) به راه خود ادامه داد تا به قادسیه رسید. در آنجا غلامش مهران نیز از ادامه راه ناتوان شد. عبیدالله به او گفت: اگر با این حال به راه خود ادامه دهی تا به قصر برسیم، صدهزار (درهم) به تو می دهم. اما او گفت: به خدا سوگند دیگر نمی توانم ادامه دهم. ابن زیاد پیاده شد و لباسی یمنی پوشید؛ نقابی بر صورت زد و دوباره سوار بر استرش شد و (گویا چون استراش از رفتن بازماند) پیاده شد و با پای پیاده، راه را ادامه داد و به هر زحمتی بود خود را به کوفه رساند. مردم کوفه که شنیده بودند امام حسین (علیه السّلام) به سوی ایشان حرکت کرده است، همگی از خانه هایشان (برای استقبال) بیرون آمدند. همین که عبیدالله (و افرادش) را دیدند، گمان کردند حسین بن علی (علیه السّلام) (با یارانش) است. لذا به استقبال او رفته و به وی می گفتند: خوش آمدی ای پسر رسول خدا عبیدالله از اینکه می دید مردم به او با عنوان حسین (علیه السّلام) خوشامد می گویند، ناراحت شد. ولی هیچ سخنی نگفت و به راه خود ادامه داد تا با این هیئت از جلوی نگهبانان دار الاماره گذشت. هرکس به او نظر می کرد بی شک او را حسین می پنداشت. نعمان بن بشیر با مشاهده آن صحنه، در دار الاماره را به روی او و همراهانش بست. برخی از همراهان عبیدالله فریاد زدند. در را باز کنید. نعمان که گمان می کرد حسین (علیه السّلام) آمده است، از بالای بام قصر فریاد زد: «تو را به خدا سوگند می دهیم که از اینجا دور شو؛ زیرا من امانتی که در دست دارم، به تو نخواهم سپرد و حاضر به جنگ با تو هم نیستم». عبیدالله که تا آن موقع ساکت بود، نزدیک شد و گفت: «در را باز کن که خدا توفیقت ندهد تا دری به روی خود بگشایی، شب گذشته است». یکی از اهل کوفه خطاب به مردمی که به دنبال عبیدالله آمده بودند، ولی می پنداشتند و امام حسین (علیه السّلام) است گفت: ای مردم! به خدا سوگند این مرد، پسر مرجانه است. در این هنگام نعمان در را باز کرد و عبیدالله وارد قصر شد و مردم پراکنده شدند.
سختگیری عبیدالله بر مردم
...

پیشنهاد کاربران

بپرس