خادم

/xAdem/

مترادف خادم: آغا، برده، بنده، پرستار، پیشکار، چاکر، خدمتکار، خدمت کننده، خدمتگر، خدمتگزار، غلام، مددکار، مستخدم، نوکر

متضاد خادم: مخدوم، آقا، ارباب

برابر پارسی: پیشکار، چاکر، فرمانبر، کارگزار، نوکر

معنی انگلیسی:
servant, server, servitor

لغت نامه دهخدا

خادم. [ دِ ] ( ع ص ) خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج ، خُدّام ، خَدَم ، خادمین ، خَدَمه. مؤنث. خادمه :
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.
فردوسی.
پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.
فردوسی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
احمدبن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 376 ). گفتی قیامت است از آن دهشت ، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 376 ). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 296 ). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. ( تاریخ بیهقی ص 330 ).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان ، گرانمایه همیدارش.
ناصرخسرو.
گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. ( تاریخ بخارا ).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.
خاقانی.
خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبه ازرق شعار، خسرو زرین غطا.
خاقانی.
و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. ( جهانگشای جوینی ). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. ( جهانگشای جوینی ). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. ( ذیل جامعالتواریخ رشیدی ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

خدمت کننده، نوکر، دمتگزار، خدمتکار، خدام جمع
(اسم صفت ) ۱ - خدمت کننده خدمتگزار مستخدم . جمع : خدام خدم خادمین . ۲ - خصی خواجه خایه کنده . ۳ - کسی که مقیم خانقاه باشد و خدمت اهل ا... و واردان در خانقاه را کند و خدمت مرشد را بعهده گیرد
نظر بیگ. مشق سخن از میر محمد افضل ثابت الله آبادی نموده و بعهده محمد پادشاه دهلی در سنه ستین و مائه و الف بزیر خاک آسوده .

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . ] (اِفا. ) خدمتگزار، مستخدم . ج . خُدّام .

فرهنگ عمید

۱. خدمت کننده، خدمتگزار.
۲. نوکر، خدمتکار.
۳. [قدیمی، مجاز] مطیع.
۴. (تصوف ) [قدیمی] کسی که در خانقاه به درویشان خدمت می کند.

دانشنامه عمومی

خادم ( به ترکی استانبولی: Hadim ) یک منطقهٔ مسکونی در ترکیه است که در استان قونیه واقع شده است. [ ۳] خادم ۱٬۴۶۱ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
عکس خادمعکس خادم
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

زاور

مترادف ها

servant (اسم)
فراش، خدمتکار، پیشخدمت، بنده، مستخدم، نوکر، خادم، پایکار، چاکری

gillie (اسم)
ملازم، کلفت، خادم، نوکر یکی از روسای کوهستانی

sexton (اسم)
گورکن، خادم

slave (اسم)
غلام، برده، بنده، زر خرید، اسیر، خادم

ministrant (اسم)
خادم، خدمت کننده

فارسی به عربی

خادم

پیشنهاد کاربران

� خادم الحسین � تنها جمله ای هست که خادم خیلی درست به کار برده شده
زاور
کلمه اوستایی هَدِمه ( منسوب به خانه ) است که معادل کلمه اوستایی مانیه ( کارگر و نوکر خدمت کننده در مان=خانه ) است. از آنجایی که حرف "ه"ِ اوستایی در سر کلمات در پهلوی تبدیل به حرف "خ" میشده است نظیر هوو
...
[مشاهده متن کامل]
اوستایی که در پهلوی تبدیل به خوپ ( خوب ) شده است، لذا هَدِمه می بایست در پهلوی خدمه تلفظ میگردید و لاجرم همین کلمه است که اعراب مهاجر و حاکم آن را حالت جمع کلمه مفروض خادم گرفته و کلمهً مخدوم را نیز از تصریف آن به صورت اسم مفعول ساخته اند

دیرینه ٔ درگاه ؛ خادم پیر قدیم. ( یادداشت مؤلف ) .
سحر هاتف میخانه بدولتخواهی
گفت باز آی که دیرینه ٔ این درگاهی.
حافظ.
مهتر=
خادم. خدمتگار مخصوص :
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست.
فردوسی.
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
خدمتکار، خدمتگذار، مستخدم.
servidor, dome'stico
نارس
نوکر
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
ساپار، ساپاک ( ساپ = خدمت؛ سنسکریت + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «ار، اک» )
راژیاک، راژیار ( راژه = خدمت؛ کردی + «اک، ار» )
پَریوپاک، پَریوپار ( پَریوپ از سنسکریت: پَریوپاس= خدمت + «اک، ار» )
...
[مشاهده متن کامل]

آنْواساک ãnvãsãk، آنْواسار ãnvãsãr ( آنواس از سنسکریت: اَنواس= خدمت + «اک، ار» )

بپرس