خردمند

/xeradmand/

مترادف خردمند: باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار

متضاد خردمند: بی عقل، کودن، گول، نابخرد

معنی انگلیسی:
intellect, intellectual, intelligent, sage, rational, reasonable, sagacious, sane, sapient, sensible, stable, wise

فرهنگ اسم ها

اسم: خردمند (پسر) (فارسی) (تلفظ: kharadmand) (فارسی: خَردمند) (انگلیسی: kharadmand)
معنی: دارای خرد، عاقل، دانا، هوشیار، دارای خرد و قدرت اندیشه
برچسب ها: اسم، اسم با خ، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

خردمند. [ خ ِ رَ م َ ] ( ص مرکب ) عاقل. صاحب عقل ، چه خرد بمعنی عقل و مند بمعنی صاحب و خداوند است. ( از برهان قاطع ). دانشمند. دانا. ( از شرفنامه منیری ) ( از انجمن آرای ناصری ). صاحب هوش. خداوند عقل. شخص عاقل. ( از ناظم الاطباء ). رزین. ( زمخشری ). عقیل. عَقول. ورد. بخرد. اَریب. اَرِب. نَهی . فرزانه. لبیب. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نبایدچنین ماند بر خیرخیر.
دقیقی.
از ایران سرایند و جنگ آوران
خردمند و بیداردل مهتران.
فردوسی.
دو مرد خردمند پاکیزه خوی
بدستار چینی ببستند روی.
فردوسی.
سواریش دیدم چو سرو سهی
خردمند بازیب و بافرهی.
فردوسی.
خردمند پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بد دلش گشت شاد.
فردوسی.
فرستاده ای جست بوزرجمهر
خردمند و شادان دل و خوبچهر.
فردوسی.
بیاورد پور سیاوخش را
جوان خردمند جان بخش را.
فردوسی.
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
فرخی.
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
( ویس و رامین ).
التونتاش رفت از دست آن است که ترک و خردمند است و پیر شده نخواهدکه خویشتن را بدنام کند. ( تاریخ بیهقی ). بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. ( تاریخ بیهقی ). بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که براه صواب برود. ( تاریخ بیهقی ). مسعود محمد لیث که باهمت و خردمند و داهی بود... بفرستادند. ( تاریخ بیهقی ).
خردمند کن حاجب خود بکار
طرازنده درگه و بزم و یار.
اسدی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته دُرّ ندْهد ز چنگ.
اسدی.
خردمند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست.
اسدی.
مجوی آز و از دل خردمند باش
ببخش و خداوند خرسند باش.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

صاحب خرد، عاقل، دانا، هوشیار، خردومند
( صفت ) ۱ - عاقل خداوند عقل . ۲ - با فهم با ادراک صاحب هوش .

فرهنگ معین

(خِ رَ مَ ) [ په . ] (ص مر. ) عاقل ، دانا.

فرهنگ عمید

دارای خرد، عاقل، دانا، هوشیار.

جدول کلمات

مدبر

مترادف ها

scholar (اسم)
عضو فرهنگستان، محقق، ادیب، دانشمند، خردمند، دانشور، پژوهشگر، دانش پژوه، اهل تتبع، شاگرد ممتاز

intellectual (اسم)
خردمند

intellectual (صفت)
روشن فکر، فکری، دارای افکار بلند، عقلانی، ذهنی، خردمند

sapient (صفت)
دانا، خردمند

reasonable (صفت)
مناسب، معقول، خردمند، مستدل

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

فارسی به عربی

مثقف

پیشنهاد کاربران

آلبا
دانا، فرزانه، با خرد
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
هر آن پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد
فردوسی
عقیل
اهل خرد ؛ خردمند. باعقل. دانا :
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
خواجو.
کسی که در عواقب امور می اندیشد و راه صحیح را بر می گزیند.
موقر
اهل خرد. [ اَ ل ِ خ ِ رَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خردمند. باخرد. عاقل :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیی دهد.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
( گلستان ) .
فرهنگ دان . [ ف َ هََ ] ( نف مرکب ) عالم . خردمند. دانشمند :
شاه فرهنگ دان شعرشناس
بیش از آن داستان که بود قیاس .
نظامی .
رجوع به فرهنگ شود.
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل :
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار میکند.
سعدی.
بخرد
مدبر
دانا
ادیب
اریب
خردمند به معنای دانای با شرافت است نه هر دانایی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس