خست

/xast/

مترادف خست: امساک، بخل، پستی، خساست، زفتی، فرومایگی، لئامت

متضاد خست: کرم، بخشش

برابر پارسی: چشم تنگی، کنسی

معنی انگلیسی:
meanness, miserliness, stinginess

لغت نامه دهخدا

خست. [ خ َ ] ( مص مرخم ) عمل خستن. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به «خستن » شود.
- پای خست ؛ پای خسته. پای مجروح. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- || لگدکوب. لگدمال.
- پی خست ؛ پی خسته. پی مجروح. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- || چیزی که در زیر پا نرم شده باشد. ( برهان ). رجوع به بن خست شود. ( رشیدی ). رجوع به پای خست شود. || ( اِ ) رنگ. لون. ( ازناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ) :
نویسنده بر خامه بنهاد دست
بعنبر سر نامه را کرد خست.
فردوسی ( از جهانگیری ).
پس بخوناب دیده خست کنم.
شفروه. ( از جهانگیری ).
|| فائده. نفع. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ) :
با تقاضای نفس و عقل و حواس
کی توان بود کردگارشناس
بلبل عقل را ز گلبن خست
در ترنم توانیش همه بست.
سنائی ( از جهانگیری ).
|| خستر. ( ناظم الاطباء ).رجوع به خستر شود.

خست. [ خ ُ ] ( اِ ) قرار. آرام. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). || آستین جامه. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ).

خست. [ خ ِس ْ س َ ] ( ع اِمص ) خساست. لئامت. فرومایگی. نامردی. فروده. ( از ناظم الاطباء ). ناکسی. ( زمخشری ). پستی. دنائت. حقارت. رذالت. وغادت . ( یادداشت بخط مؤلف ) :
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست.
ظهیر فاریابی.
|| ( مص ) بخیلی کردن. امساک کردن. ممسک بودن : مالی بمشقت فراهم آرند و به خست نگاه دارند. ( گلستان سعدی ). مالداری را شنیدم... ظاهر حالش بنعمت دنیا آراسته و خسّت نفس جبلی در وی همچنان متمکن که... ( گلستان سعدی ).

خست. [ خ َ ] ( اِخ ) ناحیتی بوده است از بلاد فارس نزدیک دریا. ( از یاقوت در معجم البلدان ) :
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان وخست.
سوزنی.

خسة. [ خ ِس ْ س َ ] ( ع مص ) خسیس شدن. ( منتهی الارب ). پست شدن. خوار شدن. ( از دهار ). رجوع به خساسه شود.

فرهنگ فارسی

۱ - (مصدر ) خسیس بودن فرومایه بودن . ۲ - لئیم بودن تنگ چشم بودن . ۳ - ( اسم ) فرومایکی پستی . ۴ - تنگ چشمی لئامت .
ناحیتی بوده است از بلاد فارس نزدیک دریا .

فرهنگ معین

(خِ سَّ ) [ ع . خسة ] (اِمص . ) ۱ - پستی ، فرومایگی . ۲ - تنگ چشمی .

فرهنگ عمید

۱. خسیس بودن.
۲. [قدیمی] فرومایگی، پستی.

مترادف ها

meanness (اسم)
پستی، خاتوله، خست، خشک دستی، خبی، سفلگی، خسیسی

avarice (اسم)
از، طمع، حرص، خست، زیاده جویی

parsimony (اسم)
خست، صرفه جویی، امساک، کم خرجی، خسیسی

miserliness (اسم)
خست، خسیسی

vileness (اسم)
خست، خسیسی

sordidness (اسم)
خست، خسیسی

پیشنهاد کاربران

خِسَّت معنی خساست و خسیس بودن می دهد.
khessat
نمونه از کلیدر محمود دولت آبادی جلد اول:
اما چشم مردی که دانه به زمین می پاشد به جمع آوری دانه است. گرچه این کار به زحمتش نیرزد. بار را - اگر چه خوشه های تهی - نمی تواند مانده بر زمین ببیند. در این باب بی گذشت و پرخسّت است.
خست = خس اَست
خس = خز / خیز / خیس / خزان و . . . که در همه اینها نوعی در کف بودن و پایین بودن و نشسته بودن را میبینیم و از همینرو به کسی که در آن نشست و پایینی رخ داده باشد خسته میگویند =>
خسته = خس استه = کسی که خس و خز ( خزان ) در آن رخ داده باشد.
throw money around like a man with no hands ( v. )
( Aus. ) to be very mean
در کردی جنوبی
خست:انداخت, خستن:انداختن
تنگ نظری
شح
در زبان لری بختیاری به معنی
خسته
Kaste

بپرس