خو

/xu/

مترادف خو: اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد، الفت، انس

معنی انگلیسی:
habit, disposition

لغت نامه دهخدا

خو. [ خ َوو ] ( ع اِ ) گرسنگی. || وادی فراخ. || نهر عریض. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خو. [ خ َوو ] ( اِخ ) تل ریگی است در نجد.( معجم البلدان یاقوت ) .

خو. [ خ ُوو ] ( ع اِ ) انگبین. شهد. عسل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خو. [ خ َ / خُو ] ( اِ ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
|| کفل اسب. ساغری اسب. ( از برهان قاطع ) :
یکی اسب آسوده تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی ( از آنندراج ).
|| کف دست. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) :
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی ( از آنندراج ).
|| کف پای حیوانات وحشی. ( ناظم الاطباء ). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) :
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی ( از آنندراج )
|| آواز و بانگ گاو. ( یادداشت بخط مؤلف ). || مخفف خواب. ( لغت محلی شوشتر ). خواب دربعضی لهجه های فارسی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
|| خواب قالین و مخمل. || پهلو. ( لغت محلی شوشتر ). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. ( از لغت محلی شوشتر ). || رؤیا. خواب. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خو دیدن ؛ خواب دیدن. رؤیا دیدن :
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری. غفلت. ( لغت محلی شوشتر ). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ). || یک قدر از هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ) :بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - چوب بنایی که بنایان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن کار کنند چوب بست . ۲ - قالبی که بنایان طاق بربالای آن زنند.
سجیه سرشت

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - علف هرزه . ۲ - هر گیاه که خود را به درخت پیچد.
(اِ. ) خوی ، سرشت .

فرهنگ عمید

گیاه خودرو و هرزه ای که میان باغچه و کشت زار سبز می شود: زمانی بدین داس گندم درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳ )، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳ ).
* خو کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] کندن گیا هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت زار.
چوب بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی دیوان: ۱۱۶ ).
* خو بستن: (مصدر لازم ) [قدیمی] درست کردن چوب بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت نامه: خو ).
سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق.
* خو گرفتن (کردن ): (مصدر لازم )
۱. انس گرفتن.
۲. عادت کردن.

گویش مازنی

/Khoo/ خوک & خواب

واژه نامه بختیاریکا

( خو (خُ) ) خود
( خو(اخو) ) می خواهد.
( خُو ) ( ال ) ؛ خان؛ پسوند نسبت
( خَو ) بخو بر +
( خَو ) خو اب؛ حالت قرار گیری. مثلاً خَو مِیات به کو طرفن ؟ یعنی حالت موهات به کدام طرف است ؟ یا موهات به کدوم طرف خم میشن ؟
( خَو ) خواب
( خَو ) سر خَو
سَر زِ خو
که. مثلاً ساتیار خو نیا یعنی ساتیار که نمیاد.

جدول کلمات

علف هرزه

مترادف ها

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

character (اسم)
نهاد، خوی، طبع، شخصیت، دخشه، خط، خیم، سیرت، رقم، خاصیت، سرشت، طبیعت، صفات ممتازه، خط تصویری، خو، مونه، هر نوع حروف نوشتنی و چاپی

inclination (اسم)
انحراف، نهاد، تمایل، عطف، خو، شیب، خمیدگی به جلو و پایین

habit (اسم)
عادت، خوی، جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد

disposition (اسم)
ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب

temper (اسم)
خوی، طبع، خشم، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، قلق

temperament (اسم)
خوی، خونگرمی، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، فطرت

فارسی به عربی

ترتیب , عادة , مزاج

پیشنهاد کاربران

تَرگویه یِ پیشوندِ " - well " ( زبانهای اروپایی ) و " - wohl " ( زبانِ آلمانی ) به زبانِ پارسی با بکارگیریِ پیشوندِ " هو - " یا واژه یِ " خوش - ":
گاهی در زبانهایِ اروپایی با واژگانی همچون
" well - defined، well - founded، well - ordering، well - known، well - orderable، well - ordered ، well - being، well - travelled و. . . " و در زبانِ آلمانی با واژگانی همچون " wohldefiniert، wohlgeordnet، Wohlbefinden و. . . " روبرو می شویم، ولی پرسشی که پیش می آید، این است که چه پیشوند یا واژه ای را بهتر است، به جایِ " well" ( زبانِ عَنگلیسی ) و " wohl" ( زبانِ آلمانی ) در این دسته واژگان برگزینیم؟
...
[مشاهده متن کامل]

1 - بکارگیریِ پیشوندِ " هو":
"هو:hu" پیشوندی در زبانِ پارسیِ میانه - پهلوی بوده است که ریختِ اوستایی و پارسیِ باستانِ آن " هو:hu، خوَ: xva و هوَ: hva" بوده است و عملگری برایِ نشان دادنِ " خوب، خوش، نیک" می باشد.
2 - بکارگیریِ واژه یِ " خوش":
در برخی نوشتارها دیده ام که به جایِ " - well" در دسته واژگانِ بالا از واژه یِ " خوش - " بهره گرفته می شود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
رویهم رفته، بکارگیریِ گزینه 1 از گزینه 2 بهتر است، چراکه "هو" در زبانهایِ باستانی ایرانی به عنوانِ پیشوندِ کارواژه ( =فعل ) ، پیشوندِ نامها و صفتها بکارگیری می شده است و کاربردِ فراگیرتری در پیوند با واژه یِ " خوش" دارد. پیشوندِ " هو" همان کاراییِ پیشوندِ " well " در زبانهایِ اروپایی و " wohl" در زبانِ آلمانی را دارد. افزون بر آن، با بکارگیری و زنده سازیِ پیشوندِ " هو" دامنه یِ واژگانِ پارسی را بیش از پیش گسترش می دهیم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پَسگَشت:
رویبرگِ 44 از نبیگِ " فرهنگنامه کوچک پهلوی" ( دیوید مک کنزی )
ستونهایِ 1817 تا 1830 از نبیگِ " فرهنگنامه زبانِ ایرانی باستان" ( کریستین بارتولومه )

خوخوخو
در زبان لُری جنوبی
خو به معنای خواب است
نمک در زبان ملکی گالی بشکرد
مشرب
خو به زبان کردی معانی مختلفی دارد. خَو به معنی خواب و رویا . به عنوان مثال خَو دیم به معنای خواب دیدم. خَفتِم به معنای خوابیدم. خَوم ؛ خُوَد ؛ خوَی ؛ خوَمان ؛ خوَدان ؛ خوَیان به ترتیب : خودم ؛ خودت ؛ خودش ؛ خودمان ؛ خودتان ؛ خودشان. همچنین به معنای عادت و انس گرفتن هم می باشد. خُو گِردِم به معنای عادت کردم.
...
[مشاهده متن کامل]

nikomakhus با تلفظ نیکوماخوس عنوان اثر اخلاقی و نام فرزند ارسطو است که یک عبارت فارسی می باشد: خو یا اخلاق ما نیکو است. واژه " خویدو ده " اوستایی که تاکنون توسط فیلیولوگ ها یا واژه شناسان رمز گشایی نشده است به احتمال زیاد از سه کلمه به صورت زیر ساخته شده است : خوی دو ده . عدد دو اشاره به دو فرد انسانی دارد که هرکدام دارای پنج میل می باشند و روی هم ده میل. این میل مربوط به تمایلات غریزه جنسی می باشد. هرفرد انسانی علاوه بر میل جنسی اصلی و ظاهری مردانه یا زنانه دارای چهار میل جنسی فرعی و پنهانی می باشد که معمولا در طول زندگی بی خبر از آنهاست. لذا بطور کلی انسان تنها دارای یک سرنوشت جنسی و عشقی به شکل " یا مرد و یا زن " نمی باشد بلکه 5 نوع. این پنج سرنوشت توسط ده نفس یا ده خود و یا ده تا خویشتن مجرد تجربه می گردند. لذا انسان تنها دارای یک نفس یا یک من و یا یک خود مجرد و یگانه و منحصر بفرد نمی باشد بلکه 10 تا. نتیجه اینکه داستان دینی آدم و حوا حقیقتا یک افسانه خیالی می باشد و حقیقت ندارد. خداوند متعال طور دیگری موجودات زنده و غیر زنده و انسان و جهان را آفریده است.

ماهیت؟:/� تعقیر در ماهیت یعنی تعقیر در زشتیها به وجود اوردن زشتی در ظاهر زیبا ولی گشنده ی روح و ماندن درچراغ جادوی علی؟؟انچه وجودش زیباس زیبای را دوست نداشته تا زیبای به او برسد به دنبالش کجرویها کرده
...
[مشاهده متن کامل]
است تا زیبا گشته مثالم مثل بعضی ویروسها میباشد که هر واکسن جدید یک ویروس جدیدتر وقویتر پدید میاورد کسی که از کج روی به زیبای رسیده بسیار باهوش است

خو اگر کشیده شود لام میشود یعنی خوراک دهند یعنی سرپرست و امن برای م یاد لام همیشه گرامیس خو ساکن باشد. ام به معنای ترسیده. ترسیده چیزی هست روح ندارد دیدگاه فلسفی نوین. خو در انسان برگرفته از درون میباشد
...
[مشاهده متن کامل]
درون از کجا سرچشمه گرفته از خداوند . خداوند این سر چشمه را به ادم بخشیده نتیجه خو به ادم بر میگردد حال کسی خو. ادم و حوا را دارا میباشد. کلمات زنده میباشن حتماندقت فراوانی برای نگارش و ویرایش شود؟

خود در زبان ملکی گالی بشکرد
سرشت، سگال، رفتار ( بسته به این یا آن باره )
اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، سرشت، طبع، طبیعت، عادت
به معنی خوب
در زبان لری بختیاری به معنی
خود
خوت بیو::خودت بیا
خوس::خودش
خوم::خودم
خوسون::خودشان.
Xo
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس