خوب شدن


معنی انگلیسی:
mend, to be cured, to recover

لغت نامه دهخدا

خوب شدن. [ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) شفا یافتن. علاج شدن. تندرست گشتن پس از بیماری. علاج پذیرفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خوب شدن زخم ؛ التیام یافتن آن.
|| نکو شدن. نیکو گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب
دختر بسخن خوب شود جامه به آهار.
ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

شفا یافتن علاج شدن

فارسی به عربی

اشف

پیشنهاد کاربران

چیزی که میتونی داشته باشی ولی ادمای اطرافت نمیذارن اتفاق بیفته ( :
در حال خوب شدن
To better
بهبود

بپرس