داشتن


معنی انگلیسی:
carry, bear, consist, hand, hold, keep, own, possess, to have, acity _, possession, run, get, [fig.] to call for, -notes, the imperative of inmodem colloquial present is, the present tense of is not

لغت نامه دهخدا

داشتن. [ ت َ ] ( مص ) دارا بودن. مالک بودن. صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را دوست میدارد :
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
یک لخت خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
رودکی.
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدودر سرخاره.
رودکی.
توسمت شهری است اندر قدیم چینیان داشتندی و اکنون تبتیان دارند. ( حدود العالم ). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. ( حدود العالم ).
دگر گفت چند است با او سپاه
وز ایشان که دارد نگین و کلاه.
فردوسی.
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همه خوار بگذاشتیم.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که پیش نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
ز ضحاک تازی گهر داشتن
ز کابل همه بوم و بر داشتن.
فردوسی.
بدو گفت شاه این سخن کار تست
که روشن روان داری و تن درست.
فردوسی.
ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی ، لاله زیب.
عماره مروزی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا زرق... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد... از ملک من بیرون است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ).
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز.
مسعودسعد.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
نظامی.
یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد. ( گلستان ).
چه قدر آورد بنده حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.
سعدی.
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیرخوار.
امیرخسرو.
کتب الشی ٔ؛ داشتن چیزی را. ( منتهی الارب ). || قادر بودن. مستطیع بودن. متمکن بودن : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

دارابودن، پروردن، نگهداری کردن، مالک، بدار
۱ - ( مصدر ) دارابودن مالک بودن . ۲ - نگاه داشتن ضبط کردن . ۳ - پنداشتن ۴ - طول کشیدن : ( چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت . ) ( بیهقی ۵ ) ۴۴٠ - وادار کردن واداشتن : ( خواجه بلعمی را بر آن داشت تا .... ) ( مقدمه شاهنامهابو منصوری . هزاره فردوسی ۶ . ) ۱۳۵ - مواظبت کردن تعهد کردن : مرا اگر بداری بکار آیمت . ۷ - وجود شئ خارجی در شئ دیگر ( موقتا ) ( دیوار موش دارد ) ۸ - مشغول بودن : داشت کاغذی مینوشت . یا بداشتن امتداد یافتن : آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت . ( بیهقی ) یا به .... داشتن کسی را محسوب کردن : ( از آن مرز کس را بمردم بداشت . ) خود را داشتن . خود را نگاه داشتن خودداری کردن : ( دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت .

فرهنگ معین

(تَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - دارا بودن . ۲ - نگاه داشتن . ۳ - به شمار آوردن ، گرفتن . ۴ - پنداشتن . ۵ - طول کشیدن . ۶ - مشغول بودن . ۷ - وادار کردن .

فرهنگ عمید

۱. دارا بودن، دارای چیزی بودن.
۲. پروردن.
۳. نگهداری کردن.
۴. (مصدر لازم ) متمول بودن، صاحبِ مال بودن.

واژه نامه بختیاریکا

ماضی واژه داری؛ فرض کردن. مثلاً همه داری گووته یعنی فرض کن برادرته

مترادف ها

relieve (فعل)
تخفیف دادن، کمک کردن، داشتن، تسلی دادن، بر کنار کردن، خلاص کردن، تغییر پست دادن، بر جسته ساختن، ریدن

bear (فعل)
تاب اوردن، بردن، مربوط بودن، حمل کردن، داشتن، زاییدن، تحمل کردن، متحمل شدن، در برداشتن، میوه دادن

have (فعل)
دانستن، بدست اوردن، جلب کردن، گذاشتن، رسیدن به، داشتن، کردن، وادار کردن، صرف کردن، دارا بودن، بهره مند شدن از، مالک بودن، باعی انجام کاری شدن، در مقابل دارا

own (فعل)
اقرار کردن، داشتن، دارا بودن، مال خود داشتن

possess (فعل)
داشتن، دارا بودن، متصرف بودن، در تصرف داشتن، دارا شدن، متصرف شدن

فارسی به عربی

اشعر بالارتیاح , امتلک , دب , له

پیشنهاد کاربران

واژه داشتن
معادل ابجد 755
تعداد حروف 5
تلفظ dāštan
ترکیب ( مصدر متعدی ) [پهلوی: dāštan]
مختصات ( تَ ) [ په . ] ( مص م . )
منبع فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی عمید
کارواژه یِ" داشتن" در زبانِ پارسی با واژه یِ اوستاییِ کهنِ " دارش" همریشه و همچم می باشد.
چنانکه در رویبرگِ 86 از نبیگِ " Grundriss der iranischen Philologie" آمده است:
داشتن
دارنده ، دارا بودن
کردن. . . . . الان دارم به ان جا می روم
دارا بودن
به همراه داشتن
برخورداری از
بهره مندی
داشتَن -
حفاظت کردن، پاییدن! - حُرمت کردن، نواختن، دلجویی، تَفَقُّد

بپرس