مر آن چیز کآنت نیاید پسند
مکن هیچکس را بدان دردمند.
فردوسی.
وآخر کار دردمندم کردبنده خود بدم به بندم کرد.
نظامی.
|| بیمار کردن. مریض کردن. ناخوش کردن : هرکه مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
چراغی که مرگش کند دردمندهم از روغن خویش یابد گزند.
نظامی.