دریافتن


مترادف دریافتن: اخذ، ادراک، درک کردن، فهم، فهمیدن، گرفتن

معنی انگلیسی:
apprehend, compass, comprehend, grasp, perceive, realize, to find out, understand, dig, digest, discover, distinguish, fathom, feel, find, glean, nose, notice, plumb, scent, see, to perceive, to understand

لغت نامه دهخدا

دریافتن. [ دَرْ ت َ ] ( مص مرکب ) یافتن به تحقیق کردن و وارسیدن. ( آنندراج ). واقف شدن و دانستن و مطلع شدن. ( ناظم الاطباء ).دانستن. درایت. تفهم. فهمیدن. فهم کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ملتفت شدن. درک کردن. فهم کردن. ایباه.تفهم. تلقن. توجس. خشفة. ( از منتهی الارب ). ذبارة. زکن. شأن. شرح. فطانة. فطنة. فقه. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). فهم. ( دهار ). لحن. ( تاج المصادر بیهقی ). معقول. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). وقف. ( ترجمان القرآن جرجانی ) : اندر آن حکمتی است ایزدی...مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز است. ( تاریخ بیهقی ). خداوند سلطان آن فرمود درباب من بنده یگانه مخلص بی خیانت که از بزرگی وی سزید و من دانم که تو این دریافته باشی. ( تاریخ بیهقی ).
بدین معنی آن شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کو چه گفت.
اسدی.
بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود.
اسدی.
زمانه بسی پند دادت ولیکن
تو درمی نیابی زبان زمانه.
ناصرخسرو.
خطاب از حق بجز تو نیست با کس
اگر دریایی این معنی ترا بس.
ناصرخسرو.
این گره از زبان من بردار تا با قوم فرعون که سخن گویم دریابند. ( قصص الانبیاء ص 97 ). قارون آن را [ رقعه یوشع را ] بدید چون زیرک بود دریافت و بدانست و رقعه طالوت نیز بستاند. ( قصص الانبیاء ص 115 ). در این دو آیه نکته ای است سخت نیکو چنانکه کم مفسری دریابد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 6 ). نسب افریدون بدین نسابت که یادکرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته اندالا کسانی که متبحرند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 11 ).قباد دریافت که چنان است که انوشروان میگوید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ).
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما.
مسعودسعد.
عقل کمال ترا درآنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست.
مسعودسعد.
ایشان درنیافتند که او بدان اشارت چه می گوید. ( مجمل التواریخ و القصص ). رسول هندوان او را هدیه های بسیار آورده بود تبع اندر آن ظرایفها خیره مانده بود و گفت این همه از هندوستان خیزد! رسول دریافت و به تیزبینی گفت از زمین چین آورندبیشتر. ( مجمل التواریخ و القصص ).
به جوی مغز نیست در سر وی
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

رسیده بچیزی، پی بردن به امری، فهمیدن، رهانیده
یافتن به تحقق کردن و وا رسیدن فهمیدن و شناختن .

فرهنگ عمید

۱. یافتن.
۲. رسیدن به چیزی.
۳. پی بردن به امری، فهمیدن.
۴. کسی را مدد کردن و از بلا رهانیدن.

واژه نامه بختیاریکا

به خرج رَهدِن

جدول کلمات

ادراک

مترادف ها

comprehend (فعل)
فرا گرفتن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن

sense (فعل)
دریافتن، احساس کردن، دیدن، فهمیدن، پی بردن، حس کردن

discover (فعل)
پیدا کردن، دریافتن، کشف کردن، یافتن، پی بردن، مکشوف ساختن، من کشف کردم

realize (فعل)
واقعی کردن، درک کردن، دریافتن، نقد کردن، فهمیدن، تحقق یافتن، پی بردن، تحقق بخشیدن، قوه اوردن

apperceive (فعل)
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، بمعلومات خود افزودن

understand (فعل)
درک کردن، دریافتن، رساندن، فهمیدن، سردرآوردن از، ملتفت شدن

perceive (فعل)
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، دیدن، فهمیدن، ملاحظه کردن، حس کردن

find out (فعل)
دریافتن، کشف کردن، پی بردن، مکشوف کردن

apprehend (فعل)
درک کردن، دریافتن، توقیف کردن، بیم داشتن، هراسیدن

deduce (فعل)
کم کردن، دریافتن، نتیجه گرفتن، استنباط کردن، تفریق کردن

فارسی به عربی

ادرک , استنتج , افهم , اکتشف , الق القبض علیه

پیشنهاد کاربران

فهم کردن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دریافتن. فهمیدن. درک کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
سخن ها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست.
نظامی.
گفتش ای شاه جهان بی زوال
فهم کژ کرد و نمود اورا خیال.
...
[مشاهده متن کامل]

مولوی.
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز فاش را.
مولوی.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را به دشواری آمد به گوش ؟
سعدی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی.
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام.
سعدی.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
رجوع به فهم شود.

اخذ شده ، مقتبس شده ، اثر گرفته ، گرفته شده
دریافتن چیزی، یافتن برابر نهادی در خویشتن برای آن چیز است. برابر با نظر کانت، ما از اشیاء دریافت هایی از طریق حواس داریم که از ترکیب آنها به تصوری درخود از آنها می رسیم که بدان ها پدیده یا پدیدار یا فنومن می گوید. این در حالی است که برای ما امکانی برای رسیدن به نومن نیست.
بدست اوردن. . . . حس کردن. . . . به چنگ اوردن. . . . مال خود. . . .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن :
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
notice
مطلع شدن، اطلاع یافتن، باخبر شدن، فهمیدن
He caught her reading his old love letters
آقائه باخبر شد که خانمه داره نامه های عاشقانه قدیمی ش ( که بهش داده ) رو میخونه
ادراک
به درون چیزی راه یافتن, راه بردن به درون, گشودن معنا, راه یافتن به درونمایه چیزی, راه گشودن به اندرون چیزی,
حس

بپرس