دلیلی

لغت نامه دهخدا

دلیلی. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به دلیل. قیاسی. ( از ناظم الاطباء ). || ( اِ ) نوعی از سیب است. ( غیاث ) ( آنندراج ).

دلیلی. [ دَ ] ( حامص ) دلیل بودن. راهبری. رهبری. بلدی. هدایت. بلد راه بودن :
طمع چون کردی از گمره دلیلی ؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو.

دلیلی. [ دِل ْ لی لا] ( ع مص ) راهنمایی کردن و ارشاد و هدایت کردن. ( از اقرب الموارد ). دلالة. دلولة. و رجوع به دلالة و دلولةشود. || ( اِ ) به معنی دلالة است ، یا علم راه بر در دلالة، یا رسوخ وی در آن. ( از منتهی الارب ).

دلیلی. [ دُ ل َ ] ( ص نسبی ) منسوب به دُلَیْل که نام جدابوالحسین احمدبن عبداﷲ است. ( از الانساب سمعانی ).

فرهنگ فارسی

راهنمایی کردن و ارشاد و هدایت کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس