راحت

/rAhat/

مترادف راحت: آرام، آسوده، ساکت، فارغ، فارغ البال، فارغ بال، آسایش، آسودگی، استراحت، سلامت، عیش، فراغ

متضاد راحت: ناراحت، مشقت

برابر پارسی: آسان، آرام، آسایش، آسوده، ساده

معنی انگلیسی:
comfortable, convenient, quiet, tranquil, in easy circumstances, feeling at home, cheap, cozy, easy, gemtlich, handy, homelike, homey, soft, restful, comfy, rest, confort, ease

لغت نامه دهخدا

راحت. [ ح َ ] ( ع اِمص ) راحة. شادمانی. ( منتهی الارب ). شادمانی و آسایش و سرورکه بحصول یقین حادث شود. ( آنندراج ). آرام. آسایش. ( غیاث اللغات ) ( شعوری ). نقیض تعب. ( اقرب الموارد ). سبات. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل ) :
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
ازو خواه راحت که این آفرید
شب و روز و آیین و دین آفرید.
فردوسی.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز توست همه راحت روح و بدن من.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تا جان در تن است امید صد هزار راحت است. ( تاریخ بیهقی ص 201 ). امروزبحمداﷲ والمنة چنین شهری هیچ جای نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل و مهربان. ( تاریخ بیهقی ص 277 ).
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک
جز بعلم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه بجز شدت و عنا نیست.
ناصرخسرو.
اکنون از خدای عز و جل و از شما می پذیرم که هر رنج که از وی برآید براحت بدل گردانم. ( فارسنامه ابن بلخی ص 82 ).
این بتر باشدم که راحت عمر
در سر رنج انتظار شود.
مسعودسعد.
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت بباغ رنج پرد.
سنایی.
راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است. ( کلیله و دمنه ص 62 ).
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد ساحت کون و مکان.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
راحت آن روز رفت کو رفته ست
کرم آن روز مرد کو مرده ست.
خاقانی.
مرا زدل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس براحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب.
نظامی.
ز خواری عز بدست آور که باشد رنج با راحت
ز طاعت خلد حاصل کن که باشد خار با خرما.
فخرالدین مطرزی.
گفت دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. ( گلستان ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

شادمانی یافتن، باشادی ونشاط به احسان وکارنیک، پرداختن، شادمانی، سرور، آسایش، آرامش
( اسم ) ۱ - آسودگی آسایش استراحت مقابل تعب مشقت . ۲ - ( تصوف ) وجود امری که موافق ارادت دل باشد . ۳ - ( صفت ) کسی که راحت کند آساینده : [[ من در اینجا راحتم ]] .

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . راحة ] (اِمص . )آسودگی ، آسایش .

فرهنگ عمید

۱.آسوده: زندگی راحت.
۲. آسان: کار راحت.
۳. (اسم مصدر ) آسایش، آسودگی، آرامش.

واژه نامه بختیاریکا

آزاد
تَت ( تحت )

جدول کلمات

اسان

مترادف ها

tranquility (اسم)
راحت، ارامش، اسودگی، اسایش خاطر

comfort (اسم)
راحت، مایه تسلی، اسایش، اسودگی

tranquillity (اسم)
راحت، اسایش خاطر

cozy (صفت)
راحت، دنج، گرم و نرم

cuddly (صفت)
راحت

homelike (صفت)
راحت، خانگی

straight (صفت)
راست، صریح، درست، عمودی، مرتب، مستقیم، راحت، بی پرده، رک، سر راست، افقی، بطور سرراست

convenient (صفت)
مناسب، راحت، راه دست

well (صفت)
خوب، بسیار خوب، راحت، خوش، تندرست، تمام و کمال، بدون اشکال، سالم

light-handed (صفت)
ماهر، تردست، راحت، اسان، مقتدر، سبک دست

beforehand (صفت)
اماده، راحت

placid (صفت)
ارام، راحت، متین

comfortable (صفت)
راحت

comfy (صفت)
راحت

snug (صفت)
راحت، اسوده، دنج، گرم و نرم، راحت واسوده، امن و امان، اماده و مجهز

فارسی به عربی

حسنا , راحة , محبوب , مریح , ملائم , هدوء

پیشنهاد کاربران

انسان ها راحت طلب؛ همیشه دنبال مُقصّر میگردند، تا از مسئولیّت ووظیفت خودشان شانه خالی
میکنند واصل مسئله پاک کنند.
"وَ أَعْطی‏ قَلیلاً وَ أَکْدی"
پسوند " at" آریایی است نه سامی راح ات ، بخش نخست می تواند " ره" باشد ( همخانواده با رها )
راحَت
برابرگُزینی در فِتادهای زیر :
صندلی راحتی = نِشینه یِ آسایِشی
راحت الحلقوم = آسان گلویی ، آسان اوباری/ فروبَری
راحت شدن = آسوده شدن
ناراحت = ناآسوده ، ناسوده
راحتی = آسودگی ، آسایشی ، آسایَندِگی
...
[مشاهده متن کامل]

راحت = آساینده ، آسودار ، آسایشگر ، آسودگر
شایان نگرش است که در زبان آلمانی واژه ی Ruhe
( روهه ) به مینش : آرامش و سُکون اَست.

آرام، آسوده، ساکت، فارغ، فارغ البال، فارغ بال، آسایش، آسودگی، استراحت، سلامت، عیش، فراغ
ناراحت
راحت نبودن
راحت : گشایش
"تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است. "
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۰.

بپرس