راسخ

/rAsex/

مترادف راسخ: استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابت قدم

متضاد راسخ: نااستوار

برابر پارسی: استوار، پای برجا، پایدار

معنی انگلیسی:
decided, firm, fixed, unfailing, unshakeable, unwavering, indomitable, invincible, strong

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

راسخ. [ س ِ ] ( ع ص ) استوار و پای برجای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ثابت. برقرار. پایدار. ( ناظم الاطباء ). استوار. ج ، راسخون. ( دهار ). استوار و برجا. ( غیاث اللغات ). بیخ آور: جبل راسخ ؛ کوه بیخ آور. ( یادداشت مؤلف ) :
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز فقرش هیچ می ناید شکوه.
مولوی.
سخت راسخ خیمه گاه و میخ او
بوی خون می آیدم از بیخ او.
مولوی.
اختر گردون ظُلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است.
مولوی.
- الراسخون فی الحکمة ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمة... ( شرح منظومه سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21 ).
- الراسخون فی العلم ؛ دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. ( دهار ). اشاره است به آیه ٔ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... ( قرآن 3 / 7 ) و آیه ٔ: لکن الراسخون فی العلم منهم... ( فرآن 6 / 162 ).
- راسخ شدن ؛ استوار و محکم شدن :
آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 183 ).
- راسخ علم ؛ مأخوذ از آیت «الراسخون فی العلم » ( قرآن 7/3 ) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت : راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277 ).
- راسخ فی العلم ؛ متبحر و توانا در علم. ( المنجد ).
- راسخ قدم ؛ ثابت قدم.
- عزم و اراده راسخ ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار.
- عقیده راسخ ؛ اعتقاد محکم و استوار.
- علمای راسخ ؛ راسخون فی العلم :
یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. ( گلستان ).
- قدم راسخ ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65 ).
- کوه راسخ ؛ کوه بیخ آور و پای برجای.

راسخ. [ س ُ ] ( اِ ) سرمه. کحل. ( ناظم الاطباء ). || راسخت. ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ج 2 ص 3 ). || شخص کوسه. ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 3 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار
( صفت ) ۱ - برقرار استوار پابر جا ثابت . ۲ - پایدار جمع راسخون راسخین .
میر محمد زمان معروف به راسخ سر هندی از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا به نوشته مر آت الخیال و تذکره نصر آبادی اصلش از عراق ایرانست ولی خود در هند به دنیا آمده و در خدمت شاهزاده او سرخوش در کلمات الشعرائ ص ۴۲ گوید : او سر هندی بوده و در آنجا بسال ۱۱٠۷ ق در گذشته است .

فرهنگ معین

(سِ ) [ ع . ] (ص . ) استوار، پایدار، ج . راسخون ، راسخین .

فرهنگ عمید

ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار.

مترادف ها

firm (صفت)
پایدار، سفت، سخت، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، متین، راسخ، مستحکم، پرصلابت

thick-and-thin (صفت)
راسخ، در دشواری و سهولت

فارسی به عربی

شرکة

پیشنهاد کاربران

🇮🇷 همتای پارسی: پابرجا 🇮🇷
استوار. پایدار. سرسخت بودن در کاری
صاحب ثبات ؛ پابرجا.
unwavering
استوار ، پایدار
راسخ: رخنه کننده ، نافذ
رسوخ: رخنه ، نفوذ
نافذ

بپرس