راه افتادن

لغت نامه دهخدا

راه افتادن. [ اُ دَ ] ( مص مرکب ) حرکت کردن. ( فرهنگ نظام ). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. ( یادداشت مؤلف ). کوچ و رحلت کردن : امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. ( از فرهنگ نظام ). || به رفتار آمدن کودک. ( ناظم الاطباء ). || جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون ؛ جریان آن. ( یادداشت مؤلف ). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- || بکنایه ، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. ( یادداشت مؤلف ).
|| بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. ( ناظم الاطباء ).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی ؛ به کار و حرکت درآمدن آن. ( یادداشت مؤلف ).
- راه افتادن عراده ؛ کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. ( یادداشت مؤلف ).
- راه افتادن کاری ؛ بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای ؛ شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
|| کنایه از راه پیش آمدن باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن ( فتادن ) بجایی یا بر جایی ؛ گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل :
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب ( از نظام ).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
|| کنایه است از راه زدن. ( آنندراج )( انجمن آرا ). || کنایه است از غارت شدن راه ، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. ( بهار عجم ) ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ارمغان آصفی ).کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. ( فرهنگ رشیدی ) ( از برهان ):
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو ( از بهار عجم ).
|| کنایه از زایل شدن راه. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ). مسدود شدن راه. گم شدن راه. ( فرهنگ نظام ) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیده من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان ( از بهار عجم ).
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

حرکت کردن . آغاز حرکت کردن . آغاز رفتن کردن . یا به رفتار آمدن کودک .

فرهنگستان زبان و ادب

{gather way} [حمل ونقل دریایی] آغاز به حرکت و سرعت گرفتن شناور

واژه نامه بختیاریکا

پا گِریدِن؛ پا وَرچیدِن؛ رَو گریدِن؛ وا گشت وَستِن
( راه(به جایی) افتادن ) رَو وَستِن

پیشنهاد کاربران

pull out
مخصوصا با ماشین و قطار و . . .
راه گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه رفتن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن :
سخن چند راندند از آن رزمگاه
...
[مشاهده متن کامل]

وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .

Set off
Set out
Go off
Start out
Hit the road

بپرس