رحم نآورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره جانهاشان.
منوچهری.
دریاب که آسمان نمی بارد جان رحم آرکه از زمین نمی روید دل.
انوری.
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزایدچو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. ( گلستان ).آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را.
سعدی.
|| از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. ( گلستان ).