رخ

/rax/

مترادف رخ: چهره، رخسار، رخساره، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، وجه، برج، قلعه، پهلوان، جنگجو، گرد، سیمرغ، عنقا | رخنه، شکاف

معنی انگلیسی:
cleft, crack, crevice, castle, roc, complexion, face, rook, aspect, cheek, lineament, surface, cleavage, grain side

لغت نامه دهخدا

رخ. [ رُ ] ( اِ ) رخساره. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه ٔمؤلف ) ( ناظم الاطباء ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( غیاث اللغات ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. ( برهان ) ( از شعوری ج 2 ص 22 ). رخسار. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ) ( دهار ). روی. ( لغت فرس اسدی ) ( لغت محلی شوشتر ) ( از فرهنگ سروری ) ( ناظم الاطباء ). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. ( انجمن آرا ). خَد. ( لغت محلی شوشتر ) ( ترجمان القرآن ) ( تفلیسی ) ( سیدشریف جرجانی ). چهر. چهره. عارض. وجه. دیباچه. محیا. ( یادداشت مؤلف ). گونه. عارض. صورت. ( ناظم الاطباء ). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. ( فرهنگ نظام ). رخسار و رخساره. و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. ( آنندراج ). ترکیبات پری رخ ، زردرخ ، زهره رخ و سیمین رخ. با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب ، نیکو، خوش منظر، شاهدانه ، حیرت آفرین ، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی ، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک ، آتش اندود، آتش افشان ، پرتاب ، برشته ، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته ، تابان ،روشن ، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست ،رنگین ، نیمرنگ ، شنگرف رنگ ، لاله رنگ ، گلرنگ ، فرنگ ، فرخ ، گلگون ، گلفام ، گلبوی ، گلپوش ، نگارین ، کافورفام ، تازه ، شکفته ، خندان ، نرم ، نازک ، شیرین ، لطیف ، صاف ، لغزیده ، اندیشه نما، صبرکاه ، محجوب ، شرم آلود، شوخ ، سیراب ، می کشیده ، ساغرکشیده ، آینه پرداز، عرقناک ، عرق آلوده ،عرق فشان ، ستاره فشان ، شبنم فشان ، شبنم فریب ، گندمگون ، نوخط، غبارآلود، پاره ، پاره گرفته ، بناخن خسته. و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق ، قد، شعله شمع، صبح عید،لوح ، صفحه ، گل ، دیبای ، سوسن ، بوستان ، مصحف ، پروین ، سیب ، سیم ، عقیق ، مسجد، قبله. ( آنندراج ) :
رخم به گونه خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) پرندهای موهوم و بزرک مانند سیمرغ و عنقا . توضیح : ازین مرغ در هزار و یک شب ( الف لیل. لیله ) یاد شده
پشته ایست از پشته های نیشابور از آنجاست هارون رخی نیشابوری و ابن عبد الصمد نیشابوری .

فرهنگ معین

(رَ ) (اِ. ) ۱ - رخنه ، شکاف . ۲ - خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلزات ایجاد شود.
(رُ ) (اِ. ) ۱ - گونه ، چهره ، هر یک از دو طرف گونه . ۲ - سوی ، طرف . ۳ - عنان اسب ، افسار.
( ~. ) [ معر. ] (اِ. ) یکی از مهره های شطرنج که به شکل برج است .
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) پرنده ای موهوم و بزرگ مانند سیمرغ و عنقا.
( ~. ) (ص . اِ. ) جنگجو، پهلوان .

فرهنگ عمید

۱. یک طرف صورت از زیر چشم تا چانه، روی، چهره.
۲. [قدیمی] هریک از برجستگی های دو طرف صورت، گونه.
۳. [قدیمی] سوی، طرف، جانب.
۴. [قدیمی] عنان اسب.
* رخ دادن: (مصدر لازم ) روی دادن، به وقوع پیوستن امری.
* رخ گرداندن (مصدر لازم ) ‹رخ گردانیدن› [قدیمی] روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن.
۱. (زمین شناسی ) خط یا تراک باریک در روی سنگ که هرگاه ضربه به سنگ برسد از آنجا شکسته شود.
۲. در تراشکاری، خط هایی که از کشیدن سوهان بر روی فلز ایجاد می شود.
۳. [قدیمی] شکاف باریک، رخنه، چاک.
۴. [قدیمی] حزن، اندوه.
۵. [قدیمی] خراش.
در شطرنج، مهره ای به شکل برج، قلعه.

فرهنگستان زبان و ادب

{cleavage} [زمین شناسی] شکست کانی در امتداد سطوح بلورشناختی آن

گویش مازنی

/reKh/ صدای خفیف - قل دادن در سرازیری & هرس کردن - برگ و جوانه ی تازه روییده – ساقه ی جوان درخت

واژه نامه بختیاریکا

شِلق

دانشنامه عمومی

رخ (شطرنج). رُخ یکی از مهره های شطرنج است که می تواند به طور نامحدود در طول و عرض صفحهٔ شطرنج حرکت کند. هر یک از بازیکنان دو رخ دارد که در گوشه های صفحه قرار می گیرند. رخ های بازیکن سفید در خانه های a1 و h1 و رخ های بازیکن سیاه در خانه های a8 و h8 قرار دارند. رخ و وزیر به سوارهای سنگین معروف هستند. ارزش نسبی رخ برابر با ۵ پیاده می باشد که پس از وزیر با ارزش ترین مهره از لحاظ ارزش مهره است. در ابتدای بازی رخ ها از سوی هیچ یک از مهره های دیگر حمایت نمی شوند به همین دلیل معمولاً ترجیح داده می شود که با انجام حرکت قلعه و خالی کردن تمام مهره های بین دو رخ از عرض نخست صفحه دو رخ را مورد حمایت یکدیگر قرار داده و آن را به خانهٔ مناسب برای فشار بر ستون مورد نظر انتقال داد.
از دیگر اهداف بازی با رخ، قرار دادن آن ها در خانه ستون باز؛ یعنی خانه ای که هیچ پیاده ای در آن قرار نگرفته باشد است. در این صورت رخ ها کنترل تمام خانه های ستون را در دست دارند. رخ ها در آخر بازی می توانند اهمیت بالایی داشته باشند. در صورت غفلت حریف، مات عرض اول برای رخ حرکت نیرومندی محسوب می شود.
مهره های شطرنج در اوایل با نام های پیاده نظام، سواره نظام، فیل و ارابه به همراه شاه و وزیر شناخته می شدند که قطعات اصلی شطرنج شمرده می شدند. با گذشت زمان نام مهره ها تغییر یافت و مهره ها به نام های امروزی درآمدند. [ ۱] در زبان فارسی رخ با نام قلعه نیز شناخته می شود. با این حال رخ متداول تر است. [ ۲]
امروزه از مجموعه شطرنج استانتون برای بازی های رسمی استفاده می شود که برای اولین بار در ۱۸۴۹ طراحی و ساخته شد. این اتفاق به دلیل نارضایتی بازیکنان بین المللی از نوع مهره ها بود؛ چرا که به علت تفاوت شکل قطعه ها، بازیکنان نمی توانستند به درستی مهره ها را تشخیص بدهند. [ ۱] این مجموعه به سرعت فراگیر و بین بازیکنان شطرنج جهان شناخته شد. [ ۳]
هر بازیکن در ابتدای شروع بازی دو رخ دارد. رخ های سفید در خانه های a1 و h1 و رخ های سیاه در خانه های a8 و h8 قرار دارند. این مهره همچنین جزو سوارهای سنگین محسوب می شود. [ ۴] رخ در عرض و ستون حرکت می کند. این مهره قادر به پرش از روی مهره ها نیست. به همین دلیل در صورت وجود مهره ای در مسیر حرکت قادر به رد شدن از آن نخواهد بود. رخ می تواند در مسیر حرکت خود یک مهره از حریف را بزند. [ ۵]
عکس رخ (شطرنج)عکس رخ (شطرنج)عکس رخ (شطرنج)عکس رخ (شطرنج)عکس رخ (شطرنج)عکس رخ (شطرنج)

رخ (ولایت). رُخ، یکی از ولایت ها ( شهرستان ها ) ی دوازده گانه ربع نیشابور قدیم خراسان، و یکی از نام های قدیمی تربت حیدریه امروزی که مرکز این ولایت شهر بیشک بوده است. از ولایت رُخ، بزرگان و دانشمندان نامداری برخاسته اند. ولایت رخ را در جغرافیای معاصر بر بخش جلگه رخ شهرستان تربت حیدریه و حدی از نواحی پیرامونی آن در استان خراسان رضوی ایران، مطابقت داده اند.
رُخ؛ از ولایت های ربع نیشابور[ ۱] ؛ یاقوت حموی، رخ را یکی از ربع ها ( بخش ها ) ی نیشابور، یاد می کند و در علت نامگذاری این ناحیه، از ابوالحسن بیهقی نقل می کند که چون خاکِ این ناحیه، سخت است و سُرخ، آن را رُخ خوانده اند. [ ۲]
رُخ؛ یکی از ولایت های دوازده گانه ربع نیشابور خراسان[ ۱] ؛ یاقوت حموی، رخ را یکی از ربع ها ( بخش ها ) ی نیشابور، یاد کرده و کوره رخ را دارای صد و شش قریه، و قصبه ( شهر مرکز ) آن «بیشک» نام داشته است. [ ۳] رخ، در لباب الانساب، پشته ای از پشته های نیشابور یاد شده است. [ ۴] ولایت رخ، در تاریخ الحاکم، در میان ولایت های دوازده گانه نیشابور، ذکر شده است. [ ۵] چنان که در معجم البلدان آمده، «بیشک» قصبه ناحیه رخ بوده است و بازاری داشته. همچنین مزار نضر بن محمد بیشکی در این شهر، زیارتگاه بوده است. [ ۶] ولایت رخ را در جغرافیای معاصر بر بخش جلگه رخ شهرستان تربت حیدریه و حدی از نواحی پیرامونی آن در استان خراسان رضوی ایران، مطابقت داده اند. [ ۷]
ابوعبدالله حاکم ( قرن ۴هـ. ق ) ، رُخ را ولایتی کهن، توصیف نموده است. [ ۵] ولایت رخ در تاریخ، سابقه ای کهن دارد. آثار مکشوفه مربوط به هزارهٔ دوم پیش از میلاد[ ۸] و پیش از اسلام و بعد از آن، حکایت از این مدعا دارد. [ ۹] ولایت رخ، در سال ۳۰ هجری قمری، توسط عبدالله عامر کریز فتح شد. او مدتی با جمله سپاهیانش در «بیشک» مرکز و قصبهٔ آن مقیم بودند[ ۱۰] و در سال ۵۵ هجری، سعید پسر عثمان بن عفان که از از راه اصفهان به خراسان آمد، از سوی بُشت ( کاشمر کنونی ) به ولایت رخ، وارد گردید اما در قصبه بیشک بیمار شد. در آن جا ازدواج کرد که ثمرهٔ آن، پسر و دختری به نام های محم و عین النساء بود. عین النساء با یکی از علمای بیشک ازدواج نمود که پسری به نام نصر به وجود آمد که سرسلسله خاندان محمی گردید. این خاندان، تا اوایل قرن ششم، در نیشابور و رخ، از اشراف و عالمان حدیث و مزکیان محسوب می شدند. [ ۱۱] این ولایت، تا اوایل دورهٔ قاجاریه، جزو نیشابور بود تا اینکه اسحاق خان قرایی، آن را ضمیمهٔ قلمرو خود - تربت حیدریه - کرد. [ ۱۲] جلگه رخ، هنوز هم به همین نام باقی است و کدکن، مرکز آن است. یا اینکه در عصر حافظ ابرو، ظاهراً بلوک برس و کدکن، خود در عرض رخ قرار داشته است. [ ۱۳]
عکس رخ (ولایت)

رخ (کانی شناسی). به تمایل بلورها برای شکست در امتداد صفحات بلوری خاص، رَخ یا کلیواژ ( به انگلیسی  : cleavage ) گفته می شود. این سطوح معمولاً دسته صفحات با چگالی اتمی کم و فاصلهٔ زیاد هستند.
رخ ها می توانند، کامل، خوب، مشخص یا ناقص باشند.
انواع دیگر رخ ها عبارتند از[ ۱] :
• رَخ انحلالی[ ۲] یا رَخ انحلال فشاری[ ۳] :رَخی که با رگه های بازمانده انحلال ناپذیر یا سوگیری ترجیحی دانه های طویل یا ورقه های میکا مشخص می شود.
• رَخ سنگِ لوحی[ ۴] : رخی که در آن حوزه های کشیده ای از انبوهه های کوارتز یا فلدسپار با لایه هایی از میکا از هم جدا می شوند.
• رخ فاصله دار[ ۵] : رخی با حوزه های مشخص یا سطوحی که با نواحی فاقد رَخ از هم جدا می شوند.
• رَخ قاعده ای[ ۶] : رخ های کانیایی به موازات صفحه قاعده ای
• رخ کنگره ای[ ۷] : رخی ناشی از سوگیری ترجیحی لایه های سنگ یا دانه های کانی که بر اثر چین خوردگی ریزمقیاس به وجود می آید
• رخ مدادی[ ۸] یا ساختار مدادی: رخی که باعث شکسته شدن سنگ به صورت قطعات دراز و کشیده، شبیه به مداد، می شود.
عکس رخ (کانی شناسی)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

رخ (پرندگان). رُخ (پرندگان)
پرنده ای بزرگ هم خانواده با شترمرغ که اکنون منقرض شده است. آن گونه که مارکوپولو و دیگران ذکر کرده اند در ماداگاسکار وجود داشته است. ظاهراً، دریانوردان عرب آن را دیده بودند، ولی در سنت عربی به سرعت به موجودی افسانه ای تبدیل شد و به کتاب ها و قصه های عربی راه یافت.

رخ (زمین شناسی). رَخ (زمین شناسی)
رجوع شود به:شکافت (زمین شناسی)

جدول کلمات

چهره ، روی

مترادف ها

countenance (اسم)
سیما، منظر، رخ، لقاء، قیافه

face (اسم)
نما، منظر، سطح، صورت، رخ، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار

castle (اسم)
دژ، قلعه، قصر، رخ

visage (اسم)
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار

slot (اسم)
شکاف، فرجه، رخ، چاک، غاز، فرج، کلون در، چفت در، شکاف کوچک

rook (اسم)
غراب، رخ، کلاغ زاغی، کلاه بردار، کلاغ سیاه

roc (اسم)
رخ

slit (اسم)
روزنه، شکاف، فرجه، رخ، درز، چاک، غاز، بریدگی

فارسی به عربی

شق , غراب , قلعة

پیشنهاد کاربران

دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
...
[مشاهده متن کامل]

از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.

رخ در ادبیات به معنای گونه می باشد و اگر در شعر بیاید معمولا مجاز از کل صورت است ( مجاز از علاقه جزئیه )
جوان مرد
چهره، رخسار، صورت، سیما، گونه، روی
رخ : تحریف رُخت به معنای روی نشان داد وگذشته روی میباشد .
دکتر کزازی در مورد واژه ی " رخ" می نویسد : ( ( رخ در زبان پهلوی به کار نرفته است و دانسته نیست که از کجا به پارسی را جسته است؛ آیا " رخ "ریختی است از روخ که آن خود ریختی گویشی از "روز "و " رُوش" به معنی روشنایی بوده است؟ از آن روی گونه و رخ تاب و آبی دارد، می توانسته است بود که آن را بدین سان نامیده باشند. ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمْ ابرِ خونین ؛ دو رخْ بادْرَنگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )

طرح کردن رخ : انداختن و زدن مهره ی آن ، بالکنایه ریختن قلعه و خراب کردن آن .
طرح کرده رخش خورنق را
فرس افکنده چرخ ازرق را
رخ و فرس هر دو اصطلاح شطرنج است.
معنی بیت : آن کوشک در زیبایی رخسار خورنق را زشت و نازیبا کرده بود و در بلندی چرخ کبود را شکست داده بود .
...
[مشاهده متن کامل]

( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص483 )

نیکاس، شکل ، ریخت، نقش، رخسار، رخ، قیافه، صورت، گونه، ساختار، چهره، سیما
چهره
روی سیما
چهره
به رنگ راه راه مثلا مانند ببر یا سگ دارای رنکبندی شبیه ببر الان رخ گفته میشود
روی
در زبان لری بختیاری به معنی
رخت و لباس
Rak
در زبان لری بختیاری به معنی
رخت. صورت. قیافه
Rek
در زبان لری بختیاری به معنی
نشان دادن.
Rok
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس