زعیم

/za~im/

مترادف زعیم: پیشرو، پیشوا، رئیس، رهبر، صندید، قاید، مقتدا، مهتر

معنی انگلیسی:
head, potentate, spokesman, chief, feudal lord

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

زعیم. [ زَ ] ( ع ص ) ضامن و پذرفتار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کفیل. ضامن و بمعنی وکیل. ( غیاث اللغات ). ضامن. کفیل. پذیرفتار. ( ناظم الاطباء ). ضامن. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). کفیل ، و فی الحدیث ، الزعیم غارم. ( اقرب الموارد ) : قالوا نفقد صواع َ الملک و لمن جاء به حمل بعیروانابه زعیم. ( قرآن 72/12 ). سلهم ُ ایهم بذلک زعیم. ( قرآن 40/68 ). || مهتر و رئیس قوم یا آنکه از طرف ایشان سخن گوید. ج ، زعماء. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رئیس. مهتر. ( غیاث اللغات ). پیشوا و رئیس قوم و آنکه از جانب ایشان سخن گوید. ( از کشاف الصطلاحات الفنون ). رئیس. پیشوا. ( نفائس الفنون ). سررئیس. سیدقوم. مهتر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راه بران تو بخواهند جواز.
فرخی.
بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). نشست در مجلس عالی بحضور اولیای دولت... و زعیمان و بزرگان. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 311 ). بازعیم گفت ، بایدکه مجمزان بر اثر یکدیگر می آیند و دبیر احوال وی می نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 483 ). زعیم مجمزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد... ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 484 ).
زان مقام اندیش ، کانجا همسرند
با رعیت هم امیر و هم زعیم.
ناصرخسرو.
کف جوادتو گویی که خلق عالم راست
وکیل و معتمد روزی و کفیل و زعیم.
سوزنی.
بر عزم جانب سرخس اتفاق کردند تا به زعیم آن بقعه که به پسر فقیه معروف بود مستظهر شود.( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 225 ). ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 342 ). هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است مگر گشتاسب که زعیم ملوک و سر پادشاهان بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408 ).
- زعیم الجیش ؛ بزرگ و پیشوای سپاه :
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
واین زمان ناچیز و نامرد و مهین.
مولوی.
- زعیم الحجاب ؛ از القاب دربار سلاطین. بزرگ سراپرده داران. سرپرده داران. رجوع به همین کلمه شود.
- زعیم القوم ؛ وکیل و کسی که از جانب آنها سخن گوید. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
|| بیشتر در بلوچستان ، زارع و کشاورز. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اصطلاح تصوف ) در علم فتوت زعیم آن بود که قوم اقتداء برأی او کنند و بر او لازم است که پیوسته فتیان را به مواعظ و نصایح و ذکر فضائل فتوت و شرایط آن تعهد کند. ( نفائس الفنون ). || ( اصطلاح نجوم ) خداوند خط را گویند یعنی صاحب خانه و مثلثة و حد وجه و شرف... ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ فارسی

کفیل، پذرفتار، رئیس، رهبر، پیشوا، بزرگ قوم

فرهنگ معین

(زَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - کفیل . ۲ - پیشوا، رهبر، بزرگ قوم .

فرهنگ عمید

۱. کفیل، پذرفتار.
۲. رئیس، رهبر، پیشوا، بزرگ قوم.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی زَعِیمٌ: ضامن - عهده دار (زعیم کسی است که قائم به امری و متصدی انجام آن باشد)
ریشه کلمه:
زعم (۱۷ بار)

مترادف ها

feoffee (اسم)
تیول دار، گیرنده تیول، زعیم، انتقال گیرنده

پیشنهاد کاربران

بپرس