ساکنه

لغت نامه دهخدا

( ساکنة ) ساکنة. [ ک ِ ن َ ] ( ع ص ) تأنیث ساکن. ایستاده. متوقف. || بی حرکت. بی اعراب. || آسوده. آرام. || زن باشنده. متوطنة. و رجوع به ساکن شود.
ساکنه. [ ک ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 7هزارگزی باختر دیزگران ، و 6 هزارگزی خاور راه شوسه ٔکردستان. کوهستانی و سردسیر، آبش از رودخانه وندرنی بالا، محصولش غلات ، حبوبات ، چغندر قند، لبنیات و توتون است و 145 تن سکنه دارد که به زراعت میگذرانند. از صنایع دستی محلی بافتن گلیم و قالیچه در آن معمول است. راه آن مالرو است در تابستان از شیروانه اتومبیل بدان توان برد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).

فرهنگ فارسی

پیشنهاد کاربران

بپرس