سرخود

/sarxod/

مترادف سرخود: خودسر، خودسرانه، خودمختار، مستقل

لغت نامه دهخدا

سرخود. [ س َ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ) خودسر و خودمختار و مستقل. ( آنندراج ). که ناصحی ندارد یا سخن بزرگتران خویش گوش ندارد. فسارگسسته. رها. آزاد. که به خود گذاشته باشند او را. آنکه شور نکند. آنکه به گفتار بزرگتران کار نکند. مستبد. خودرای. مهمل. خودکامه. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) خود سر خود مختار . ۲ - از پیش خود بدون نظر دیگران : سر خود این کار را کرد .

فرهنگ عمید

۱. خودسر، خودرٲی.
۲. آزاد و رها.
* سرخود کار کردن: [مجاز] به میل خود و از پیش خود و بدون دستور کار کردن.

جدول کلمات

یله, رها

مترادف ها

high-handed (صفت)
متکبر، سرخود، امرانه

self-willed (صفت)
خیره، خود رو، خیره سر، سرخود

independent (صفت)
مطلق، مستقل، خود مختار، سرخود، دارای قدرت مطلقه

free (صفت)
مستقل، مجاز، روا، اختیاری، عاری، ازاد، حق انتخاب، رایگان، مجانی، رها، مختار، مبرا، غیر مقید، سرخود، میدانی

independently (قید)
سوا، سرخود

freely (قید)
سرخود، سخاوتمندانه، بطور ازاد یا رایگان

high-handedly (قید)
سرخود، خودخواهانه

پیشنهاد کاربران

سرخود ؛ به اختیار خود. به اراده خود. بدون پرسش از دیگری. بدون توجه بنظر دیگری : سر خود این کارهامی کند.
لجباز، بی توجه
بی احتیاط_ خود عمل
ول، خودسر، خودسرانه، خودمختار، مستقل

ول

بپرس