سکستن

لغت نامه دهخدا

سکستن. [ س ُ ک ُ ت َ ] ( مص ) گسیختن و پاره گشتن. ( برهان ) ( جهانگیری ). مقلوب گسستن است. ( انجمن آرای ناصری ) :
غل و بند درهم سکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه.
فردوسی.
گرچه شب اندر سکست ماه بلند است
باده خوش آمد بماهتاب درافکن.
عطار.
باز توبه میکند با رای سست
دیو در دم باز توبه اش را سکست.
مولوی.
چون قضایت جعل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای او درست.
مولوی.
|| کنده شدن. ( برهان ) ( جهانگیری ). جدا شدن :
چونکه از امرودبن میوه سکست
گشت اندر عهد و نذر خویش سست.
مولوی.
در بنا هر سنگ کز که می سکست
فاش سیروا بی همی گفت از نخست.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 223 ).
|| ریزه ریزه شدن :
گندم ار بشکست ازهم در سکست
بر دکان آمد که تک نان درست.
مولوی.

فرهنگ عمید

۱. گسستن، گسیختن.
۲. کنده شدن، جدا شدن: چونکه از امرودبُن میوه سکست / گشت اندر عهد و نذر خویش سست (مولوی: ۴۰۰ ).

واژه نامه بختیاریکا

( سُکستِن ) فرورفتن؛ خلیدن

پیشنهاد کاربران

بی سُکُست:بدون قطع کردن ، و ایستادن
( ( این تانی از پی تعلیم تست
که طلب آهسته باید بی سکست ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 372 )

بپرس