شرقی

/Sarqi/

معنی انگلیسی:
east, eastbound, easterly, eastern, oriental

لغت نامه دهخدا

شرقی. [ ش َ ] ( اِ ) قول. حراره. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. تصنیف. عروض البلد. قوما. موالیا. کاری. کان و کان. ملعبه. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات شود.

شرقی. [ ش َ قی ی ] ( ع ص نسبی ، اِ ) شَرقی. شَرقیّه. هرچیز که آفتاب آن را صبح رسد. ضد غربی. ( ناظم الاطباء ). || سوی آفتاب برآمدن. ( مهذب الاسماء ). هرجا که در سمت خاور باشد. || منسوب به شرق ، اعم از انسان و حیوان و دیگر چیزها. || هرچه رو به شرق باشد. ( از اقرب الموارد ). || منسوب است به شرق که برای سکون و اقامت در مشرق نیشابور این نسبت را داده اند. || منسوب است به شرقیة که محله ای است در بغداد. ( از انساب سمعانی ). || رنگ سرخی است. ( از اقرب الموارد ).

شرقی. [ ش َ ] ( ص نسبی ) هرچیز که در طرف مشرق واقع شود. منسوب به شرق و مشرق. ( ناظم الاطباء ). || هرچیز منسوب به مشرق زمین. آنچه منسوب به آسیا باشد :
مباش غره به تقلید غربیان که به شرق
اگر دهد هنر شرقی احترام دهد.
ملک الشعراء بهار.
- دولتهای شرقی ؛ دراصطلاح جغرافیا و سیاست امروز، مراد دولتهای آسیایی است. رجوع به آسیا و ترکیب ممالک شرقی در ذیل همین ماده شود.
- ممالک شرقی ؛ دراصطلاح جغرافیای امروز مراد کشورهای قاره آسیاست. مانند: چین ، هندوستان ، ژاپن ، ایران ، افغانستان و جز آن. رجوع به آسیا شود.
|| اهل مشرق زمین. مردم مشرق. مردم آسیا و افریقا.

شرقی. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن ابوبکر دلائی. از دانشمندان قرن یازدهم هجری قمری و از اهل فاس بود. وی بسال 1019 هَ. ق. در دلاء بدنیا آمد و بسال 1079 هَ. ق. در زاویه درگذشت. او راست : 1- شرح بر شفا. 2- حاشیه بر مطول. ( از اعلام زرکلی ).

شرقی. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن قطامی. شرقی بن القطامی ، مکنی به ابوالمثنی ولیدبن حصین ، یکی از نسابین و روات اخبار و انساب و دواوین است و قصیدة العریب از اوست. ( از ابن الندیم ). از راویان است و از ابومجالد روایت می کند. ( منتهی الارب ).

شرقی. [ ش َ ] ( اِخ ) امام ابوحامد محمدبن حسن شرقی نیشابوری. از روات که به سال 325 هَ. ق. درگذشت. ( از معجم البلدان ).

شرقی. [ ش َ ] ( اِخ ) قزوینی ( یا شرمی قزوینی ). رجوع به شرمی قزوینی و فرهنگ سخنوران شود.

شرقی. [ ش َ ] ( اِخ ) ولید شرقی. از راویان است و از ابووائل روایت کند. ( منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

قریه ایست یک فرسنگ کمتر جنوب چرکس

مترادف ها

oriental (صفت)
اسیایی، شرقی، خاوری

eastward (صفت)
رو به مشرق، شرقی، روبخاور

eastern (صفت)
شرقی، خاوری، بطرف شرق

فارسی به عربی

شرقی

پیشنهاد کاربران

واژگان ( شمال، جنوب، شرق، غرب ) تماما دارای ریشه پارسی هستند.
همچنین در گذشته در پارسی از واژگان ( اپاختر، نیمروز ( رپیت وین ) ، خاور، باختر ) بهره میبردند
واژه اَربی ( =عربی ) شمال دارای ریشه پارسی است.
...
[مشاهده متن کامل]

۱ - شمال:
از واژه پارسی ( شم، چم، زم، دم ) به معنی سردی و سرما گرفته شده است
مانند: شمیران، چمران، زمزم، زمستان، دمیدن و. . .
که دارای یک معنای سرد و سرما هستند
۱ - اپاختر:
در پارسی در گذشته ( اپاختر ) میگفتند
که واژه اپاختر از دو بخش اپ ( بالا ) و اختر ( ستاره ) ساخته شده است و به معنی ستاره شمالی میباشد.
۲ - جنوب:
واژه اَربی جنوب هم از واژه پارسی پهلوی ( دَنب ) به معنی جنب، کنار، ته و پایین گرفته شده است.
۲ - رپیت وین ( نیمروز ) :
در زبان پارسی پهلوی دو واژه ( رپیت وین ) و ( نیمروز ) برای سوی پایین به کار میروند که هر دو به معنی میانه روز هستند.
۳ - شرق:
واژه اَربی شرق همریشه با واژه پارسی ( چراغ ) و واژه سانسکریت ( سوراج ) است به معنی روشنایی.
نکته: ( سدا های /چ/ و /ش/ همواجگاه هستند و میتوانند جابجا شوند )
نکته: زبان اَربی نویسه و سدای ( چ ) ندارد و آنرا با ( ش ) جابجا میکند.
۳ - اوش استر ( خورآسان ) ، خاور:
اوش به معنی بیرون آمدن ( تلو ) و بیرون رفتن ( مرگ ) است. تلو=طلوع
اوش استر یعنی جای بیرون آمدن نور.
واژه خورآسان از دو بخش خور و آسان ( بالا آمدن ) ساخته شده است. به مکان تلوِ خورشید ( خاور، شرق ) خورخاست، خورخیز هم میگویند.
۴ - خوربران ( باختر ) :
خوربران به معنای جایی است که خورشید به آنجا بُرده و ناپدید میشود.
۴ - واژه اَربی غرب هم از واژه پارسی ( گور ) به معنی فرو رفتن گرفته شده است.
در پارسی به غرب ( باختر ) نیز میگویند مانند سروده فردوسی که میگوید:
- چو خورشید در باختر گشت زرد/
شب تیره گفتش که از راه گرد
پَسگشت ( =مرجع ) :برگه31 از نبیگِ ( ریشه شناسی واژگان شیرین ایرانی ) نوشته مجید قدیمی ( نوبت چاپ:یکم1401 ) .

شرقیشرقی

بپرس