صورت

/surat/

مترادف صورت: چهره، رخ، رخسار، روی، ریخت، سیما، قیافه، وجه، هیئت، فرم، لفظ، سیاهه، لیست، پرتره، تصویر، تمثال، شکل، نقش

متضاد صورت: معنی

برابر پارسی: روی، چهره، رخسار، رخساره، گونه، مانند

معنی انگلیسی:
expression, numerator, face, figure, form, effigy, picture, image, façade, countenance, version, catalog, catalogue, list, variant, statement, bill, cricumstance, case, phase, constellation, facade, faade, likeness, schedule, shape, snoot, circumstance, coat card, court-card, kisser, mug, phase of the moon

لغت نامه دهخدا

صورت. [ رَ ] ( ع اِ ) صورة. هیأت. خلقت. ( السامی ). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
( منسوب به رودکی ).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. ( نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. ( گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. ( حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. ( مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. ( کلیله و دمنه ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

صفت، نوع ، وجه، شکل، روی، رخسار، پیکر، نقش
( اسم ) ۱ - شکل قیافه . ۲ - رخساره چهره . ۳ - نقش تصوبر . ۴ - ظاهر دید ۵ - صفت نوع . ۶ - کیفیت چگونگی : صورت واقعه را به عرض رسانید . ۷ - مظهر . ۸ - هر کسر مرکب است از دو عدد عددی که باید از عدد دیگر برداشته یا بر آن تقسیم شود و آن را در بالای خط نویسند صورت گویند مقابل مخرج مثلا در کسر ۳ ۳ / ۶ صورت و ۶ مخرج است . ۹ - میزانها را به وسیله دو عددی که روی هم قراق دادهاند نشان دهند . عدد بالا صورت و عده ضربها و عدد پایین را مخرج گویند . ۱٠ - جوهریست ممتد در جهات سه گانه صورت فعلیت ماده ایست و حقیقت هر چیز صورت اوست مقابل ماده . ماده یا قوه مقص است و صورت یا فعل کمال است . ماده و صورت جوهرند . ۱۱ - اسمائ و صفات خدا به اعتبار مظهریت آنها از ذات وی . ۱۲ - نوشته حاوی اسامی اشیائ مختلف که خرید و فروش شده : صورت حساب صورت ریز . یا صورت جزئ . ریز حساب . یا صورت حال . کیفیت حال چگونگی . یا صورت حساب . صورتی که در آن مخارج یومیه یا خرید از مغازه یا آن چه در مهمانخانه و رستوران و غیره صرف شده نویسند . یا صورت ذهنی . صورتی از اشیائ که در ذهن انسان منعکس باشد مقابل صورت خارجی . یا صورت فلکی و مجموعه ای از چند ستاره که شکلی را نماید : مانند دب اکبر و دب اصغر که صورت خرسی را ظاهر سازند جمع : صور فلکی ( فلکیه ) . یا صورت مجلس . شرح مذاکراتی که در مجلس و انجمن صورت گرفته : پس نشست و نوشت با مس مس قصه را چند صورت مجلس . ( بهار ) یا صورت مساله . موضوع آن متن مساله یا صورت نجومی . صورت فلکی . یا خود را به ( بر ) صورت ... بر ( در ) آوردن . خود را بدان شکل ظاهر کردن .
دهی است از بخش بند پی شهرستان بابل

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . صورة ] (اِ. ) ۱ - سیما، شکل . ۲ - رخسار. ۳ - پیکره ، نقش . ۴ - ظاهر. ۵ - کیفیت ، چگونگی . ۶ - فهرست ، لیست ، سیاهه . ۷ - در ریاضی بخشی از یک کسر که در بالای خط کسری نوشته می شود. ۸ - چگونگی ، کیفیت .

فرهنگ عمید

۱. صفت، نوع، وجه، شکل.
۲. روی، رخسار.
۳. [قدیمی] پیکر.
۴. [قدیمی] نقش.
* صورت برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن.
۲. [قدیمی] نقاشی کردن.
* صورت دادن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. انجام دادن، کاری را به پایان رساندن.
۲. [قدیمی] چیزی را به صورت و شکلی درآوردن، شکل دادن.
* صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی.
* صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی آید، ظاهر حال.
* صورت فلکی (نجومی ): (نجوم ) مجموع چند ستاره که به صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر.
* صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی )
۱. تصویر ساختن، نقاشی کردن: هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹ ).
۲. (مصدر متعدی ) پنداشتن، تصور کردن.
۳. (مصدر لازم ) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن.
۴. (مصدر لازم ) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر.
* صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
* صورت گرفتن: (مصدر لازم ) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله ای.
* صورت های شمالی: (نجوم ) صورت های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می شود.
* صورت های جنوبی: (نجوم ) صورت های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می شود.
زبان و ادب'>

فرهنگستان زبان و ادب

{form} [زبان شناسی] شکل ظاهریِ گفتاری یا نوشتاری یک واحد زبانی
{numerator, antecedent} [ریاضی] در کسر، عبارتی که بالای خط کسری نوشته می شود
[نجوم] ← صورت فلکی
[عمومی] ← فهرست 2

واژه نامه بختیاریکا

رووَت؛ منگال؛ ری؛ شِلق

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] صورت، چهره شکل و هیئت پدیده ها است.
از صورت به معنای اول دربابهای طهارت ، صلات ، حج ، نکاح ، کفّارات ، اطعمه و اشربه ، حدود و دیات سخن گفته اند.

[ویکی فقه] صورت (ابهام زدایی). واژه صورت ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • صورت (فقه)، به معنای چهره شکل و هیئت پدیده ها و دارای کاربرد در باب های طهارت، صلات، حج، نکاح، کفّارات ، اطعمه و اشربه، حدود و دیات• صورت (فلسفه)، یکی از اقسام جوهر به معنای جوهر بالفعل دارای منشأ آثار و خواص شیء• صورت (منطق)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق به معنای کمال شیء، سبب فعلیت شیء و بعضی کاربرد های دیگر
...

[ویکی فقه] صورت (فقه). صورت، چهره شکل و هیئت پدیده ها است. از صورت به معنای اول دربابهای طهارت ، صلات ، حج ، نکاح ، کفّارات ، اطعمه و اشربه ، حدود و دیات سخن گفته اند.
صورت از اعضای وضو و تیمّم و شستن آن در وضو به عنوان اولین عضو از اعضای وضو، واجب است. حد واجب شستن در طول، از رستنگاه موی سر تا انتهای چانه و از عرض، حدّ فاصل بین انگشت وسطی و ابهام است که از بالا به پایین شسته می شود و عکس آن صحیح نیست مستحب است شستن صورت با دست راست باشد. از واجبات تیمّم، مسح پیشانی و دو طرف آن از محل رویش مو تا ابروها و بنابر مشهور، قسمت بالای بینی است.
صورت در صلات
برگرداندن عمدی صورت از قبله به پشت در نمازِ واجب بنابر قول مشهور موجب بطلان نماز می شود. انحراف صورت به سمت راست یا چپ در صورتی که به حد فاحش نرسد موجب بطلان نماز نمی گردد، گرچه مکروه است. در نماز پوشاندن صورت بر زن واجب نیست؛ بلکه مستحب است صورت او باز باشد.
صورت در حج
از محرّمات احرام برای زن پوشاندن صورت است؛ از این رو، بنابر قول مشهور، پوشاندن صورت با نقاب در صورتی که با آن تماس پیدا کند بر زن محرم حرام است. البته اسدال برای او اشکال ندارد. پوشاندن صورت برای مرد محرم بنابر قول مشهور جایز است و کفّاره ندارد. از برخی قدما قول به حرمت نقل شده است. برخی نیز به رغم قول به جواز قائل به لزوم کفاره شده اند. زدن به صورت چارپا مکروه است.
صورت در نکاح
...

[ویکی فقه] صورت (فلسفه). صورت در لغت، شکل و قیافه ، هیئت ، تمثال و مانند آن را گویند. اما در اصطلاح فلاسفه ، صورت یکی از اقسام جوهر است و در تعریف آن گفته اند: «صورت، جوهر بالفعلی است که منشا آثار و خواص شیء است» مراد از قید «بالفعل»، همان منشا آثار و خواص شیء بودن است مثل آب که صورت «آب بودن» منشا آثار آن می باشد. یعنی همۀ خواص و آثار آب از آن سرچشمه می گیرد.
مثال مشهوری که برای فهم بهتر «صورت» و «ماده» می زنند این است که: وقتی به میز توجه می کنیم نحوۀ خاص میز بودن -که منشا آثار میز است- را صورت آن و چوب یا فلز را مادۀ آن می دانند.
ویژگی صورت
یکی از ویژگی های صورت این است که مستقل از ماده نیست بلکه همواره در ماده ای موجود می شود و از این جهت شبیه عرض است با این تفاوت که عرض وجودی وابسته به موضوع خود دارد اما در رابطۀ صورت و ماده قضیه بر عکس است؛ یعنی این ماده است که وابسته به صورت بوده و به وسیلۀ آن فعلیت یافته و موجود می شود.همانطور که صورت مستقل از ماده نیست ماده نیز بدون صورت تحقق پیدا نمی کند بلکه همواره به واسطه صورت است که موجود می شود. حتی می توان گفت صورت از شرایط حصول ماده و به منزلۀ فاعل آن می باشد.
تفاوت صورت و علت صوری
توجه به این نکته لازم است که صورت با علت صوری به لحاظ مصداق یکی و به لحاظ مفهوم و حیثیت مختلفند. به این معنی که اگر آن دو را نسبت به یکدیگر در نظر بگیریم ماده و صورت خوانده می شوند و اگر نسبت به مجموع مرکب از این دو در نظر بگیریم علت مادی و علت صوری برای آن مرکب خواهند بود. از نکات قابل توجه دیگر اینکه ترکیب جسم از ماده و صورت، ترکیب انصمامی نیست بلکه ترکیبی اتحادی است. به تعبیر ساده تر هر مرکبی را که در نظر بگیرید همۀ اجزاء آن (هر جای آن را که دست بگذاریم) هم ماده است و هم صورت لکن حیثیات و جهات با یکدیگر متفاوت است.
اقول در ترکیب ماده و صورت
...

[ویکی فقه] صورت (منطق). صورت، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق بوده و به معنای کمال شیء، سبب فعلیت شیء و بعضی کاربرد های دیگر است.
واژه صورت، استعمالات مختلفی دارد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون به مواردی از این قبیل اشاره می کند: ۱. کیفیتی که در ذهن حاصل می شود و وسیله مشاهده اشیای بیرونی است. ۲. صورت ذهنی اشیای خارجی که همان ماهیتِ موجود به وجود ذهنی است. ۳. آنچه باعث تمیّز شیء است، چه در خارج (صورت خارجی) و چه در ذهن (صورت ذهنی). ۴. صورت خارجی که اگر جوهر باشد قائم به ذات است و اگر عرض باشد قائم به محلی غیر از ذهن است. ۵. آنچه به وسیله یکی از حواس ظاهری قابل درک است. ۶. هیئتِ شیء دارای وحدت ذاتی یا اعتباری که محل این صورت را ماده می گویند. ۷. آنچه فعلیت شیء به آن است. ۸. شکل هندسی که از چگونگی قرار گرفتن اجزای یک مرکب در کنار همدیگر حاصل می شود. ۹. ترتیب معانی غیر محسوس، مثل صورت مسئله و صورت سؤال و جواب. ۱۰. جوهر حالّ در شیء که سبب خروج شیء از قوّه به فعلیت می شود و بر دو قسم است: صورت جسمیه و صورت نوعیه.
کاربرد های اصطلاح صورت
در کتاب فرهنگ و معارف اسلامی به کاربرد های ذیل (که برخی از آنها با موارد فوق مترادف است، ولی به حسب لفظ مختلف است) اشاره شده است: ۱. ماهیت نوعیه؛ ۲. هر نوع ماهیتی؛۳. حقیقتی که قوام محل به آن است؛۴. حقیقتی که قوام محل به اعتبار حصول نوع طبیعی از آن است؛۵. کمال چیزی که مفارق از آن است؛۶. نفس؛ ۷. اسماء و صفات خدا، به اعتبار مظهریت آنها از ذات او و به اعتبار تقرر و تکوین اشیا به سبب آنها؛۸. هر امری که صفت برای موصوفی باشد مثل علم برای عالم؛۹. شکل؛۱۰. آنچه فعلیت اشیا به آن است.
مستندات مقاله
در تنظیم این مقاله از منابع ذیل استفاده شده است: • ابن سینا، حسین بن عبدالله، الشفا (منطق).• خوانساری، محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقی.• ابوالبرکات ابن ملکا، هبه الله بن علی، الکتاب المعتبر فی الحکمة.• سجادی، جعفر، فرهنگ معارف اسلامی.
...

دانشنامه عمومی

صورت، رُخ، رخسار[ ۱] [ ۲] یا چهره قسمت جلوی سر است که در انسان از بالای پیشانی تا چانه است که شامل مو، پیشانی، ابرو، پلک، مژه، بینی، گونه، لب، دهان، دندان، پوست و چانه می شود.
عکس صورتعکس صورتعکس صورت

صورت (فیلم ۱۹۹۷). صورت ( انگلیسی: Face ) فیلمی در ژانر سرقت است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد.
رابرت کارلایل
ری وینستون
استیون ودینگتون
فیل دیویس
لینا هیدی
اندرو تیرنان
دیمن آلبارن
• هیزل داگلاس
عکس صورت (فیلم ۱۹۹۷)

صورت (فیلم ۲۰۰۰). صورت ( به ژاپنی: 顔 ) فیلمی به کارگردانی جونجی ساکاموتو است که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به نائومی فوجی یاما و ریهو ماکیسه اشاره کرد.
عکس صورت (فیلم ۲۰۰۰)

صورت (فیلم ۲۰۰۴). «صورت» ( انگلیسی: Face ( 2004 film ) ) فیلمی در ژانر ترسناک است که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد.
عکس صورت (فیلم ۲۰۰۴)

صورت (فیلم ۲۰۰۹). صورت ( انگلیسی: Face ) فیلمی کمدی به کارگردانی تسای مینگ - لیانگ است که در سال ۲۰۰۹ منتشر شد.
فنی اردان
ژان پیر لئو
ژن مورو
لتیسیا کاستا
متیو آمالریک
• ناتالی بی
عکس صورت (فیلم ۲۰۰۹)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

صورت (منطق و عرفان). (در لغت، به معنی شکل و هیئت) اصطلاحی در منطق و عرفان. در منطق بر چهار معنی اطلاق می شود: ۱. عامل فعلیت یا فعلیت، دربرابر ماده که جنبۀ قوه یا بالقوۀ شیء است و آن امری است که شیء در پرتو آن فعلیّت می یابد، مثل صورت انسان برای انسان. صورت در این معنا به صورت جسمیه و صورت نوعیه تقسیم می شود. صورت و ماده، داخل در ماهیت شیءاند و از آن ها به علل داخلی تعبیر می شود؛ ۲. صورت فکر، یعنی ترتیب معلومات برای رسیدن به مجهول؛ ۳. صورت قیاس، در برابر مادۀ قیاس، که عبارت است از شکل پیوستن حد اصغر، حد اکبر و حد اوسط به یکدیگر. قیاس از حیث صورت به اقترانی و استثنایی تقسیم می شود؛ ۴. صورت ذهنی، در برابر واقعیت عینی، نقشی است که از اشیای خارجی یا واقعیات عینی در ذهن مُتِرَسِم می شود، مثل نقش درخت و کوه و کتاب در ذهن. صورت در عرفان، ظاهری است که براثر جلوۀ یک حقیقت، رخ می نماید. بدین ترتیب، انسان کامل، صورت خداوند است، چه جلوۀ الهی، در حدّی که در عالم امکان قابل جلوه است، ظهوری از خود به جای می نهد که انسان کامل نامیده می شود. وجود نیز، صورتِ جمعیِ حقائق است، چه تجلّیِ حقیقت جمعی، در قالبِ هستی که محلّ ظهور حقائق است، رخ می دهد. بر این اساس است که عارفان از صورت های گوناگون سخن گفته اند.

صورت (کالبدشناسی). صورت (کالبدشناسی)(face)
صورت
(یا: چهره) در انسان، ناحیه ای متشکل از بافت نرم در جلوی جمجمه. فک پایین نیز بخشی از آن است. بنابراین، صورت شامل پیشانی، چشم ها، بینی، گونه ها، بخش های خارجی گوش، لب ها، چانه، و آرواره هاست.ماهیچه های حالت صورت. در تکوین نخستی ها که به انسان ختم می شود، با بزرگ ترشدن مغز حجم جمجمه بزرگ شده و استخوان بندی صورت به نحو قابل ملاحظه ای کوتاه شده است. ماهیچه های حالت صورت فقط در پستانداران وجود دارند. در انسان، عصب این ماهیچه ها از عصب صورتی منشأ می گیرد. این ماهیچه ها در اطراف منافذ مهم صورت، چشم ها، بینی، و دهان، به صورت حلقه ای شکل (اسفنکتر) قرار می گیرند. این اسفنکترها غالباً سطحی اند و برخلاف سایر ماهیچه های بدن، بسیاری از رشته های آن ها به استخوان متصل نیست. علاوه بر ماهیچه های اسفنکتری (حلقوی)، دو ماهیچۀ پهن دیگر نیز در صورت وجود دارد: ماهیچۀ پوستی صورت و ماهیچۀ شیپوری. ماهیچۀ پوستی سطحی است و در جلو و طرفین گردن قرار دارد و به فک پایین متصل می شود. ماهیچۀ شیپوری دیواره های طرفی دهان را تشکیل می دهد. وظیفۀ اصلی این ماهیچه ها جلوگیری از جمع شدن غذا بین دندان ها و گونه ها در هنگام غذاخوردن است. این ماهیچه ها گسترۀ وسیعی از حالت های صورت را ایجاد می کنند که در شرایط گوناگون روحی دیده می شوند. نوع شایعی از فلج محیطی عصب صورتی، با نام فلج بِل، اهمیت عضلات صورت را آشکار می کند. در سمت فلج شدۀ صورت شیارهای پوستی ازبین می روند و صورت بی حالت می ماند. دهان به سمت سالم صورت متمایل می شود و تلاش برای خندیدن به دهن کجی نامتقارنی تبدیل می شود.
ماهیچه های جویدن (ماهیچه های جویدن). ماهیچه هایی که در جویدن دخالت دارند عمقی تر از ماهیچه های حالت صورت اند و عصب دهی آن ها از عصب سه قلو است. این ماهیچه ها عبارت اند از ماهیچۀ ماضغه، گیجگاهی، رجلی خارجی، و رجلی داخلی.

جدول کلمات

شکل , صفت , نقش , رخسار, چهره, چهر

مترادف ها

face (اسم)
نما، منظر، سطح، صورت، رخ، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار

invoice (اسم)
صورت حساب، صورت، سیاهه، فاکتور

figure (اسم)
ظاهر، فرم، صورت، طرح، پیکر، رقم، شکل، شخص، نقش، عدد

physiognomy (اسم)
فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی

sign (اسم)
اعلان، اثر، نشان، نشانه، صورت، علم، تابلو، رمز، علامت، ژست، ایت، امضاء، نشان گذاشتن

aspect (اسم)
وضع، سیما، نمود، منظر، صورت

form (اسم)
ترکیب، ظرف، ظاهر، فرم، سیاق، صورت، برگه، گونه، شکل، روش، تصویر، وجه، طرز، ریخت، ورقه، فورم، دیس

visage (اسم)
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار

picture (اسم)
وصف، صورت، رسم، سینما، تصور، تصویر، عکس، تمثال، منظره، نگار

shape (اسم)
تجسم، صورت، اندام، سبک، شکل، قواره، طرز، ریخت

hue (اسم)
نما، صورت، هیئت، فریاد، رنگ، چرده، شکل، تصویر

file (اسم)
صف، صورت، خط، پرونده، فهرست، ضبط، سوهان، اهن سای، دسته کاغذ های مرتب، قطار

roll (اسم)
تمایل، گردش، صورت، توپ، لوله، نورد، فهرست، ثبت، غل، چرخش، طومار، فرد، غلتک، نان ساندویچی، چیز پیچیده

muzzle (اسم)
صورت، پوزه بند، پوزه، دهنه، دهان بند، سر لوله بخاری، سرلوله هفت تیر یاتفنگ

list (اسم)
کنار، صورت، ریز، نرده، سیاهه، فهرست، جدول، کجی، شیار، سجاف، فرد، میدان نبرد

schedule (اسم)
صورت، برنامه، فهرست، جدول، برنامه زمانی، جدول زمانی، فرانما

effigy (اسم)
صورت، پیکر، تمثال، پیکرک

roster (اسم)
صورت، فهرست، سیاهه وظایف، سیاهه نامه ها

phase (اسم)
وضع، منظر، صورت، پایه، مرحله، لحاظ، فاز، وجهه، دوره تحول و تغییر، اهله قمر

facies (اسم)
منظر، صورت، رخساره، عبارت مشخص یک طبقه

فارسی به عربی

اشارة , دمیة , سمت , شکل , فاتورة , قائمة , لفة , مرحلة , وجه , وسام

پیشنهاد کاربران

خود واژه "صورت" برابر چهره، رخ است.
صورت به این شیوه ها هم بکارگرفته می شود:
در این صورت
به این صورت
در هر دو شیوه، صورت برابر "گونه، گون، سان، شیوه" است.
نقش
پک و پوز. [ پ َ ک ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) پک و پوزه ، از اتباع. بصورت تحقیر، در تداول عوام ، شکل. ریخت. هیأت ظاهری. صورت ظاهر کسی اعم از بدن و لباس : پک و پوزش را ببین. بدپک و پوز. || بطور اخص ، دهان و اطراف آن : پک و پوزش را خرد کرد.
- بی پک و پوز ؛ سست و ضعیف در سخن.
مفرد صورت
دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
...
[مشاهده متن کامل]

از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.

Kuos istiram
به معنی چهره و صورت است
به جای صورت کسر در مزداهیک ( ریاضی ) ، می توان از واژه بخشده ( بخش شده ) و به جای مخرج می توان از بخشیاب بهره برد.
به صورت . . . : به دیمار، به دیمه ی
چهره ، دیم ، رخ
همه نمونه هایی که برای چهره اورده هیچ کدام معنی چهره ندارند و صورت به معنی چهره یک وازه تازه کاربرد است و در زبان فارسی هیچ گاه به معنی روی و چهره نبامده - کدام از اینها معنی روی میدهد ؟ صورت به معنی گونه بوده و از انجا که در فارسی گونه به روی هم گفته میشود این اشتباه در دوران معاصر پیش امده که صورت معنی روی میدهد -
...
[مشاهده متن کامل]

دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. ( حدود العالم ) .
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. ( مجمل التواریخ ) . بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. ( کلیله و دمنه ) .
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. ( گلستان ) .

صفت
طلعت
فریاد و غوغا صورت دیگر بازی هایشان بود
سر و پز
مکسرو نگفتین
رویساره
در صورت امکان پارسیش میشه
با وجود امکان
ظاهر

ظاهر ، شکل ، سیما
کاربرد در جمله : 🍗
الهی ، روا مدار در ورای صورت آراسته ی ما سیرتی زشت و ناهموار نهفته باشد
نیکاس، شکل ، ریخت، نقش، رخسار، رخ، قیافه
روی، رویه، در گویش کردی نیز به همین مانای و به رویه " رومت" گفته میشود.
( در ریاضی: صورت کسر = فرابخش )
چهره
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)

بپرس