صید کردن


معنی انگلیسی:
hunt, to hunt or fish

لغت نامه دهخدا

صیدکردن. [ ص َ / ص ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شکار کردن. شکار گرفتن. صید افکندن. بشکریدن صید :
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز ازدانش و رای صید.
فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ).
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
و خویشتن را چنان در کفه او نهاد کی این مزدک پنداشت کی انوشیروان را صید کرد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 89 ).
هرکه در قوم بزرگست امامش خوانند
هرکه دل صید کند صاحب دامش خوانند.
خاقانی.
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی.
نظامی.
پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. ( گلستان ).
خبر از عشق ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری.
سعدی.
زلف همچون شست او میکرد صید
هر کجا در شهربد جان و دلی.
عطار.
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا صید هزار دل کنی در نفسی.
باباافضل.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) شکار کردن .

مترادف ها

prey (فعل)
طعمه کردن، صید کردن، دستخوش ساختن

hunt (فعل)
شکار کردن، تفحص کردن، صید کردن، جستجو کردن در

فارسی به عربی

صید

پیشنهاد کاربران

بپرس