عارف

/~Aref/

مترادف عارف: سالک، صوفی، دانا، صاحبنظر، عالم، عریف، واقف

برابر پارسی: بینشمند، دانا، ژرف بین

معنی انگلیسی:
gnostic, learned, possessing knowledge, mystic, learned person

فرهنگ اسم ها

اسم: عارف (پسر) (عربی) (تاریخی و کهن، مذهبی و قرآنی) (تلفظ: āref) (فارسی: عارف) (انگلیسی: aref)
معنی: دانا، آگاه، دانشمند، خدا شناس، ( در تصوف ) آن که از راه ریاضت و تهذیب نفس و تفکر، به معرفت خداوند دست می یابد، آن که نسبت به چیزی آگاهی دارد، شناسنده، ( اَعلام ) [، قمری] تخلّص ابوالقاسم قزوینی، شاعر و موسیقیدان ایرانی، سازنده ی نخستین تصنیف های سیاسی و ملی، ده سال پایان عمرش را در همدان به حال تبعید گذراند، در جوار مقبره ابن سینا دفن شده است، آن که از راه تهذیب نفس و تفکر، نام شاعر ایرانی قرن چهاردهم، عارف قزوینی
برچسب ها: اسم، اسم با ع، اسم پسر، اسم عربی، اسم تاریخی و کهن، اسم مذهبی و قرآنی

لغت نامه دهخدا

عارف. [ رِ ] ( ع ص ) دانا و شناسنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اصطلاح عرفانی ) آنکه خدا او را بمرتبت شهود ذات و اسماء و صفات خود رسانیده باشد و این مقام بطریق حال و مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم و معرفت حال. جنید گوید: عارف کسی است که حق از سر او گویا و خود ساکت باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ص 997 ). ابوتراب نخشبی گوید: عارف کسی است که چیزی او را مکدر نگرداند و گفته شده است که عارف کسی است که از وجود مجازی خویش محو و فانی گشته باشد. ( شرح کلمات باباطاهر ص 50 ) ( لمع صص 35 - 39 ). و گفته شده است که عارف کسی است که عبادت حق را ازآن جهت انجام میدهد که او را مستحق عبادت میداند نه از جهت امید ثواب و خوف از عقاب. ( مصباح الهدایة ص 85 ). و گفته شده است که عارف کسی است که دنیا بر او تنگ باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ص 997 ) :
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کزو شورش و غوغا شنوند.
خاقانی.
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت.
نظامی.
صورت حال عارفان دلق است
اینقدر بس چو روی در خلق است.
سعدی ( گلستان ).
عابدان از گناه توبه کنند
عارفان از عبادت استغفار.
سعدی ( گلستان ).
تمنا کند عارف پاکباز
بدریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی ( بوستان ).
|| مقابل عامی :
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی به رقص برجستند.
سعدی.
|| شکیبا. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

عارف. [ رِ ] ( اِخ ) ( احمد...الزین ) یکی از نویسندگان و ادباء بزرگ عرب در قرن 14 هجری و صاحب مجله عرفان صیداست. او دارای تألیفاتی مانند تاریخ صیدا وتاریخ شیعه میباشد. ( معجم المطبوعات ج 2 ص 1259 ).

فرهنگ فارسی

عبدالسلامرئیس جمهوری پیشین عراق ( ف. ۱۹۶۶ م. ). وی در کودتای عبدالکریم قاسم از یاران او بود و سپس از مخالفان جدی وی شد و محبوس گردید. در سال ۱۳۴۱ ه.ش./ ۱۹۶۳ م. کودتایی بیاری نیروی هوایی عراق ضد قاسم کرد . قاسم بقتل رسید و وی زمام امور را بدست گرفت و رئیس جمهور شناخته شد.
شناسنده، دانا، صبور، شکیبا، حکیم ربانی، خداشناس
۱ - دانا شناسنده . ۲ - واقف بدقایق و رموز آگاه . ۳ - آن که خدا او را به مرتبت شهود ذات و اسما و صفات خود رسانیده باشد و این مقام به طریق حال مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه به مجرد علم و معرفت حال . توضیح ۱ برای فرق آن از زاهد و عابد . توضیح ۲ فرق عارف با حکیم و فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است . حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به کشف حقایق می برد عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود می رسد . ۴ - شکیبا صابر جمع عرفائ عارفین
شهابی عارف بن سعید شهابی از شعرائ و خطبا و نویسندگان بود و بسال ۱۳٠۷ هجری قمری در حاصبیا از حوالی دمشق متولد شد و پس از پایان تحصیل بمنشیگری والی بیروت برگزیده شد .

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع . ] (اِفا. )۱ - دانا، آگاه . ۲ - خدا - شناس .

فرهنگ عمید

۱. شناسنده، دانا.
۲. (تصوف ) کسی که خدا او را به مرتبۀ شهود ذات و اسما و صفات خود رسانده باشد، کسی که عبادت حق را از آن جهت می کند که او را مستحق عبادت می داند نه از جهت امید ثواب یا خوف از عقاب، کسی که برای رسیدن به معرفت خداوند خود را ریاضت می دهد، حکیم ربانی: عاصیان از گناه توبه کنند / عارفان از عبادت استغفار (سعدی: ۸۶ ).
۳. [قدیمی] صبور، شکیبا.

واژه نامه بختیاریکا

آرُفتِه

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عارف درباره شیعه دوازده امامی به کار رفته است.
عارف در لغت به معنای آگاه و دانا آمده است.
کاربرد فقهی
مراد از آن در روایات و به تبع در کلمات فقها در صورتی که مطلق به کار رود، شیعه دوازده امامی است.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:عبدالسلام

جدول کلمات

دانا ، خداشناس

مترادف ها

mystic (اسم)
سالک، عارف، اهل سر، اهل تصوف، متصوف

gnostic (اسم)
عارف

wise person (اسم)
عارف

knowing (صفت)
با هوش، دانا، کاردان، فهمیده، عارف، زیرکانه، با ادراک

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

learned (صفت)
فاضل، دانا، عالم، عارف، فضلا، قاضل، طالب علم

پیشنهاد کاربران

دانا
ربانی
صاحب دل
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] ( ص مرکب ) باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد :
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
پادشاهی بود و او را سه پسر
...
[مشاهده متن کامل]

هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
سعدی.
وصل خورشید به شب پرّه اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
|| جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است.
سعدی.
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
گوشه چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری.
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست.
حافظ.
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
سعدی.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
سعدی.
|| بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.

Aref نوشته میشه
بیش آگاه
اسم: - عارف به انگلیسی Aref ویا Areaf نوشته میشود.
در لغت: - دری به معنی ( خدا شناس ) ، ( دانا )
تشکر فراوان.
۱_ دانا ، اگاه
۲_ خداشناس
آگاه /دانا
مرددانا. خداشناس . دورازگناه. آرامش دهنده
عارف یعنی عالم ، دانا ، سالک ( پیش رونده ) صوفی ( دردی در دل صدف ) ، درویش توانگر ، مهربان، دلسوز، دل از عیب صاف، زیبایی پنهان، دل از فریب و هوس پاک ، بی ریا ، عارف یعنی ارامش
یعنی روشن - آشکار
یعنی آشکار - آشکار کننده - روشن
خداشناس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس