عاقل

/~Aqel/

مترادف عاقل: باهوش، بخرد، تیزهوش، حکیم، خردمند، دانا، ذکی، رشید، زیرک، فهمیده، لبیب، هوشمند، هوشیار

متضاد عاقل: جاهل، نادان

برابر پارسی: خردمند، اندیشمند، پخته، دانا، زیرک، هوشمند

معنی انگلیسی:
wise, intelligent, judcious, rational, sage, lucid, clearheaded, judicious, reasonable, right, ripe, stable, thinking, understanding, well-balanced, wise man

فرهنگ اسم ها

اسم: عاقل (پسر) (عربی) (تلفظ: āqel) (فارسی: عاقِل) (انگلیسی: aghel)
معنی: دانا، هوشیار، آن که از سلامت عقل برخوردار است، آن که عقلش خوب کار می کند، دارای بهره ی هوشی بالا، خردمند
برچسب ها: اسم، اسم با ع، اسم پسر، اسم عربی

لغت نامه دهخدا

عاقل. [ ق ِ ] ( ع ص )خردمند. دانا. هوشیار و زیرک. ( ناظم الاطباء ). ج ، عقلاء و عُقّال و عاقلون. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). مقابل دیوانه :
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل.
منوچهری.
عاقل کامل تأمل در این حکایت کند. ( کلیله و دمنه ). و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. ( کلیله و دمنه ).
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه داناخود ستیزد با سبکبار.
سعدی ( گلستان ).
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.
سعدی ( بوستان ).
|| آهو و آهوئی که بر کوه بلند رود. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || دهنده دیه کشته شده. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || عصبه مرد که وارث او شوند مانند پدر و جد تا هر طبقه که بالا رود و فرزند فرزندتا هر طبقه که پائین رود. ( منتهی الارب ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) وادیی است که اِمَرة در بالای آن و رمه در پائین آن است و پر از طلح بود. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) ابن کلبی گوید کوهی است که حارث بن آکل المرار جد امری ءالقیس بدان ساکن بود. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) وادیی است بنی ابان بن دارم را. ( معجم البلدان ). آبی است بنی ابان بن دارم را و گفته اند وادیی است پایین بطن الرمة و گفته شده است که وادیی است به نجد... ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) موضعی است به بلاد قیس. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) نصر گوید ریگی است بین مکه و مدینه. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) کوهی است به نجد. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 35هزارگزی جنوب باختری میانه و 35هزارگزی راه شوسه تبریز و میانه و 20هزارگزی راه آهن میانه - مراغه. این ده کوهستانی و هوای آن معتدل است و 129 تن سکنه دارد. اراضی آن از چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

فرهنگ فارسی

داناوهوشیاروزیرک، خردمندونیزعاقل، دهنده دیه مقتول
( اسم صفت ) ۱ - خرد مند با عقل . ۲ - هوشیار زیرک جمع عقلائ . یا عاقل عاقل . خردمند کامل عیار . ۳ - کسی که دوران جوانی را گذرانیده .
دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در ۳۵ هزار گزی جنوب باختری میانه و ۳۵ هزار گزی راه شوسه تبریز و میانه و ۲٠ هزار گزی راه آهن میانه و مراغه .

فرهنگ معین

(ق ) [ ع . ] (ص . ) خردمند.

فرهنگ عمید

۱. [جمع: عقلا] دانا، هوشیار، زیرک، خردمند.
۲. (فقه ) دهندۀ دیۀ مقتول.

واژه نامه بختیاریکا

به دزِّه؛ به دم ( به دماق ) ؛ سَر دِزه؛ سَر روشن؛ سَر زِ خو

دانشنامه عمومی

جدول کلمات

کندا

مترادف ها

sage (اسم)
عاقل، مریم گلی، حکیم، سلوی

sapient (اسم)
عاقل، دانشمند

witan (اسم)
عاقل

sapiential (صفت)
عاقل

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

sage (صفت)
فکور، دانا، عاقل، بصیر، بافراست

sober (صفت)
هوشیار، سنگین، عاقل، بهوش، متین، موقر، میانه رو

witty (صفت)
شوخ، عاقل، ظریف، کنایه دار، بذله گو، لطیفه گو، لطیفه دار

gash (صفت)
زشت، زیرک، عاقل، خوش لباس، بد منظر

canny (صفت)
زیرک، عاقل، دارای عقل معاش

oracular (صفت)
عاقل، الهامی، غیبی، وابسته به غیب گویی، وابسته به وحی

فارسی به عربی

حذر , حکیم , صاحی

پیشنهاد کاربران

واژه عاقل
معادل ابجد 201
تعداد حروف 4
تلفظ 'āqel
نقش دستوری صفت
ترکیب ( اسم، صفت ) [عربی]
مختصات ( ق ) [ ع . ] ( ص . )
آواشناسی 'Aqel
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
🇮🇷 همتای پارسی: خردمند 🇮🇷
پارسی ان بخرد است خرد بخرد عقل عاقل
همچنین عاقل یکی از دهات شهرستان ♦️هشترود ( سراسکند ) در استان آذربایجان شرقی می باشد که نزدیک اتوبان میانه به میاندوآب واقع شده است وهم چنین فاصله این روستا به اتوبان تبریز به تهران نزدیک سه یا چهار کیلو متر می باشد
🎈 این روستا در زبان محلی و اطراف آن به صورت عاغیل تلفظ می شود
بسیار دانا، در کردی کرمانچ هم می گویند زور زان که از دو بخش “زور” به معنی بسیار ، خیلی و “زان “که همان دان می باشدساخته شده است
صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.
اهل خرد. [ اَ ل ِ خ ِ رَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خردمند. باخرد. عاقل :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیی دهد.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
( گلستان ) .
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیداردل . بیدارخاطر و بیدارهوش . ( آنندراج ) . بیدارهوش . ( مجموعه ٔ مترادفات ) . کنایه از مردم عاقل و هوشیار. ( انجمن آرا ) . زیرک و هوشیار. ( شرفنامه ٔ منیری ) :
...
[مشاهده متن کامل]

کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.
فردوسی .
که بیداردل بود و بیدارمغز
زبان چرب و شایسته ٔ کارنغز.
فردوسی .
نشستند بیدارمغزان روم
بمهر فلک نرم گردن چو موم .
نظامی .
برآنگونه کز چند بیدارمغز
شنیدم درین شیوه گفتار نغز.
نظامی .
چو بیهوش بود او بیک راه نغز
دد و دام را کرد بیدارمغز.
نظامی .

صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل :
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار میکند.
سعدی.
sober
هشیار
این واژه عربی و اسم فاعل عقل است و پارسی آن اینهاست:
خردمند ( پارسی دری )
ژیتاک، ژیتار ( ژیت از سنسکریت: چیتَ= عقل + پسوند فاعلی «اک، ار» )
سِپاناک، سِپانار ( سُپان از اوستایی: سْپانَ= عقل + «اک، ار» )
...
[مشاهده متن کامل]

مَنیشاک، مَنیشار ( مَنیشا: سنسکریت + پسوند «اک، ار» )
ویوناک vyunãk ، ویونار vyunãr ( ویون از سنسکریت: وَیونَ= عقل + «اک، ار» )

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس