عملی کردن

لغت نامه دهخدا

عملی کردن. [ ع َ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بعمل درآوردن. قابل انجام یافتن کردن.

فرهنگ فارسی

بعمل در آوردن قابل انجام یافتن کردن

مترادف ها

fulfill (فعل)
انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن

actualize (فعل)
واقعیت دادن، عملی کردن، واقعی کردن

effect (فعل)
عملی کردن، اجرا کردن

fulfil (فعل)
واقعیت دادن، عملی کردن، براوردن

فارسی به عربی

حقق

پیشنهاد کاربران

تحقق دادن
نقشهٔ کاری را به اجرا درآوردن
جامه ی عمل پوشاندن
محقق کردن
تحقق بخشیدن

بپرس