عمی

لغت نامه دهخدا

عمی. [ ع َم ْی ْ ] ( ع مص ) روان گردیدن. ( از منتهی الارب ). روان گشتن و جاری شدن. ( از اقرب الموارد ). || کف برانداختن موج. ( از منتهی الارب ). کف و خاشاک برانداختن موج. ( از اقرب الموارد ). || بانگ کردن شتر و کفک انداختن بر سرو جز آن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آمدن شخص در شدت گرما. ( از اقرب الموارد ).

عمی. [ ع ُم ْی ْ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ أعمی ̍ و عَمیاء. رجوع به اعمی و عمیاء شود :
من ندانم خیر الاخیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.
مولوی.

عمی. [ ع َ ما ] ( ع مص ) کور گردیدن. ( از منتهی الارب ). از بین رفتن تمام بینایی ازهر دو چشم. ( از اقرب الموارد ). || رفتن بینایی دل. ( از منتهی الارب ). از بین رفتن بینش دل و نادان شدن. ( از اقرب الموارد ). رفتن بینایی قلب ، یعنی ضلالت و غوایت و گمراهی. ( ناظم الاطباء ) :
آنکه باشد ماهی اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی.
مولوی.
هرکه بنهد سنت بد ای فتی
تا درافتد بعد او خلق از عمی.
مولوی.
این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی منتهی.
مولوی.
|| پوشیده شدن کار بر کسی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مشتبه و ملتبس شدن امر بر کسی. || راه نیافتن و هدایت نشدن به چیزی. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) نابینایی. ( منتهی الارب ) :
چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا.
مولوی.
چون که ظاهربین شدند از جهل خویش
می نبینند از عمی نه پس نه پیش.
مولوی.
|| ( اِ ) قامت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || درازی. ( منتهی الارب ). طول. ( اقرب الموارد ). || گرد. ( منتهی الارب ). غبار.( اقرب الموارد ).

عمی. [ ع َ ] ( ع ص ) کور. مؤنث آن عَمیة است. ج ، عَمون :رجل عمی القلب ؛ شخص جاهل و نادان. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عم. رجوع به عم شود :
صدهزاران نام و آن یک آدمی
صاحب هر وصفش از صفی عمی.
مولوی.
گویدش عیسی بزن بر من تو دست
ای عمی ، کحل ضریری با منست.
مولوی.

عمی. [ ع ُ م َی ی ] ( ع ص مصغر ) تصغیر و ترخیم أعمی ̍. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) لقیته سکة عمی ؛ ملاقات کردم او را در نیمروز سخت گرم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). «عمی » را در اینجا نام گرما دانسته اند و برخی گویند که آن نام مردی است که در حج فتوی می داد و در روز گرمی با قافله ای در منزلی فرودآمد و گفت هر کس فردا در این ساعت محرم باشد تا سال آینده محرم باقی خواهد ماند، پس مردم از جای جستند و با کوشش خود را به بیت الحرام رساندند و آن مسیر دو شب بود. و بعضی آن را نام مردی دانسته اند که در نیمروز بر قوم خویش حمله کرد و آنها را غارت کرد و این وقت از روز به او منسوب شد. عمی تصغیر و ترخیم أعمی ̍ است. ( از منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کوری، نابینایی
( صفت ) کور نابینا .
نام زنی است

فرهنگ معین

(عَ ما ) [ ع . ] (ص . ) کور، نابینا.
(عَ مِ ) [ ع . ] (اِمص . ) کوری ، نابینایی .

فرهنگ عمید

کور، نابینا.
= اعمی

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی عَمًی: کوری - پوشیده ونامفهوم (در عبارت "وَهُوَ عَلَیْهِمْ عَمًی ")
معنی عُمْیِ: کوران ( جمع أعمی)
معنی عَمِیَ: کور شود
معنی عَمِینَ: کوردل (عمین جمع عمی صفتی است مشبه از ماده عمی ، یعمی فرق عمی با اعمی این است عمی تنها کسی را میگویند که بصیرت نداشته باشد ، و اعمی به کسی اطلاق میشود که چشم نداشته باشد )
معنی عَمِیَتْ: کور شد - راه نیافت (عمیت ماضی از عمی است که به معنای کوری است ، ولی در "فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ ﭐلْأَنبَاءُ یَوْمَئِذٍ " معنای کوری مقصود نیست ، بلکه استعاره از این است که انسان در موقعیتی قرار گرفته که به خبری راه نمییابد و مقتضای ظاهر این بود که عمی...
ریشه کلمه:
عمی (۳۳ بار)

دانشنامه آزاد فارسی

عَمّی (Ammi)
(در عبری به معنی «امت من») نامی که خداوند در کتاب مقدس به بنی اسرائیل داد (هوشع ۱:۲ و ۲۳؛ مراثی ۹:۱؛ حزقیال ۸:۱۶؛ رومیان ۲۵:۹ و ۲۶؛ اول پطرس ۱۰:۲). این نام بر «امتِ خاص بودن» بنی اسرائیل تأکید داشت، زیرا پیش از آن او عمّی (به معنی «نه امت من») خوانده می شدند.

جدول کلمات

کور ، نابینا

پیشنهاد کاربران

برای یادسپاری آسان تر می توان از شیوه هایی چون برقراری ارتباط بین کلمه ی جدید با کلمه ی آشنای قبلی استفاده کرد و از بازی ذهنی بهره برد مثلاً می توان درباره ی این کلمه گفت کور شود هر که به عمّه یا عمو توهین کند.
...
[مشاهده متن کامل]

عمی یادآور عمّه و عمو و بعد داستان توهین به آنها و در نهایت نفرین نابینایی و نتیجه گیری عمی به کوری اشاره دارد.

[ﻋَﻤﻲ] ﻛﻮﺭﻱ ﻇﺎﻫﺮﻱ ﺭﺍ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻭ [ﻋﻤﻪ] ﻛﻮﺭﻱ ﺑﺎﻃﻨﻲ ﺍﺳﺖ. ( از تفسیر استاد قرائتی )
کور
نابینا

بپرس