عوانی

لغت نامه دهخدا

عوانی. [ ع َ ] ( ع اِ ) عَوان. ج ِ عانی. ( منتهی الارب ). رجوع به عانی شود. || ج ِ عانیة. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به عانیة و عوان شود. عوانی ؛ زنان ، بدانجهت که چون شوی بر ایشان ظلم کندکسی به فریاد آنها نرسد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

عوانی. [ ع َ ] ( حامص ) ستمگری و جباری و سختگیری و زجر کردن :
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه روئیش بست.
مولوی.
مرد از آن گفته پشیمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان.
مولوی.
رجوع به عوان شود. || پاسبانی :
همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی
گهی به روز عوانی و گه به شب عسسی.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 470 ).

فرهنگ فارسی

۱ - مونث عانی زن بندی و گرفتار . ۲ - زن ( بدان جهت که چون شوی بر او ظلم کند کسی به فریادش نرسد جمع عوانی .
ستمگری و جباری و سختگیری و زجر کردن

جدول کلمات

زنان

پیشنهاد کاربران

بپرس