فدم

لغت نامه دهخدا

فدم. [ ف َ ] ( ع ص ) گنگلاج. ( منتهی الارب ). گران زبان. ( دستوراللغه ). درمانده در سخن از کندی و کمی فهم و هوش. ( از اقرب الموارد ). بعیدالفطنة. ( اقرب الموارد از مصباح ). || مرد گول درشت بدخوی. ( منتهی الارب ). مرد درشتخوی احمق. ( اقرب الموارد ). ج ، فِدام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سرخ سیررنگ.( منتهی الارب ). سرخ سیررنگ. آنچه سرخی آن شدید نباشد. || خبز فدم ؛ نان سفت. ( اقرب الموارد ).

فدم. [ ف َ ] ( ع مص ) دهان بند نهادن بر دهن. ( منتهی الارب ). || فدام بر ابریق نهادن. ( اقرب الموارد ). رجوع به فدام شود.

فرهنگ فارسی

دهان بند نهادن بر دهن . یا فدام بر ابریق نهادن .

پیشنهاد کاربران

فدم یعنی کسی که در انتقال یا بیان دانش خود عاجزه. ادم نادان در سخن گفتن. ناتوان در سخن گفتن
فدم بلید کند فهم را گویند.
فدم یعنی گنگ . هدایت المتعلمین ص 254

بپرس