فرع

/far~/

مترادف فرع: شاخه، شعبه، تنزیل، ربح، سود، نزول، اثر، محصول، نتیجه

متضاد فرع: اصل

برابر پارسی: شاخه، سود پول، بهره وام

معنی انگلیسی:
branch, interest, issue, consequence, interest(on money), details, minor points, consequent on, due to

لغت نامه دهخدا

فرع. [ ف َ ] ( ع اِ ) برسوی هر چیز. ( منتهی الارب ). قسمت بالا از هر چیز و آن چیزی است که جدا گردد از اصل آن چیز مانند شاخ درخت. ( از اقرب الموارد ). || خلاف اصل و آن نام چیزی است که بر غیر خود مبنی باشد. ( تعریفات ). نزد علماء اسم است چیزی را که بنا شود بر غیر خود و قیاس شود بر آن و مقابل اصل است. ( از اقرب الموارد ). هر شی قیاس شده به شی دیگر را فرع نامند چنانکه مقیس علیه را اصل خوانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) : به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. ( تاریخ بیهقی ).
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل و والد.
خاقانی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| شاخ درخت. ( منتهی الارب ). شاخ. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شاخه درخت. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آن چنان.
سوزنی.
|| نتیجه. حاصل :
فرع دید آمد عمل بی هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک.
مولوی.
سخاوت زمین است وسرمایه زرع
بده ، کاصل خالی نماند ز فرع.
سعدی.
|| سود.بهره. ربح. آنچه از مال به تجارت یا مرابحه به دست آید. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
به ترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
|| کمان که از طرف شاخ درخت سازند. || کمان از شاخ ناکفانیده یا فرع از بهترین کمانها. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مال فراوان وپایدار. ( از اقرب الموارد ). || موی زن. || موی تمام. ج ، فروع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || قمل است و گفته اند قمل کبار است. ( فهرست مخزن الادویه ). صورتی از فَرَع است به معنی قمل. ( اقرب الموارد ). || فرع القوم ؛ شریف و مهتر آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || جای روان گردیدن آب به سوی شعب کوه. ج ، فراع. || برسوی گوش. || ( مص ) بر کوه شدن.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فرودآمدن از بر کوه. ( منتهی الارب ). فرودآمدن و از اضداد است. ( از اقرب الموارد ). || دوشیزگی بکر بردن. ( منتهی الارب ). || به چوب دستی زدن بر سر کسی. || برتر گردیدن از قوم خود به بزرگی یا به جمال. || به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. || مانع شدن و بازداشتن میان قوم و اصلاح نمودن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

آنچه ازاصل چیزی جداشود، آنچه ازتنه درخت در آیدیاجداشود، شاخه، شاخ درخت، سودمال، سودپولفرعی:منسوب به فرع، مقابل اصلی
( اسم ) ۱ - آنچه که از اصلی جدا شود یا فرع زاید بر اصل . آنچه که بیشتر و مفصلتر از اصل باشد مانند مقدمه مفصل تر از متن ( کتاب ) ۲ - شاخه ( درخت ) شاخ ۳ - اثر نتیجه ۴ - محصول ۵ - نسل نژاد ۶ - سود پول جمع : فروع.
وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود .

فرهنگ معین

(فَ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آن چه که از اصل چیزی جدا شود. ۲ - شعبه ، شاخه . ۳ - سود پول .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ اصل] آنچه بخشی از چیز دیگر است.
۲. [مقابلِ اصل] [قدیمی] شاخه، شاخ درخت.
۳. [قدیمی] نتیجه، محصول: مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱: ۱۵۱ ).
۴. [قدیمی] سود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ــ فرع در مقابل اصل می باشد. ــ به واقعه فاقد حکم منصوص فرع گفته می شود همچنین یکی از ارکان قیاس فقهی فرع می باشد.
در لغت، فرعِ هر چیزی بالای آن چیز است که از آن متفرع می شود، بنابر این، فرع هر چیزی بر حسب همان چیز است.

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
بالا رفتن. «فَرَعَ الْجَبَلَ: صَعَدَهُ» شاخه درخت را به مناسبت بالا رفتن فرع گفته‏اند . مانند درخت پاکی که ریشه‏اش در زمین و شاخه‏اش در آسمان است. راغب گفته آن به مناسبت طول و عرض هر دو گفته می‏شود به فرزندان شخص فروع گویند که از اصل (پدر) منشعب شده‏اند. آن یکبار بیشتر در قرآن مجید نیامده است.

[ویکی فقه] فرع (ابهام زدایی). واژه فرع ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • فرع (فقه)، در مقابل اصل و دارای کاربردهای مختلف در فقه• فرع (منطق)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق و یکی از ارکان تمثیل، و پذیرنده حکم "اصل" به دلیل مشابهت با آن
...

[ویکی فقه] فرع (اصول).
...

[ویکی فقه] فرع (فقه). ــ فرع در مقابل اصل می باشد. ــ به واقعه فاقد حکم منصوص فرع گفته می شود همچنین یکی از ارکان قیاس فقهی فرع می باشد.
در لغت، فرعِ هر چیزی بالای آن چیز است که از آن متفرع می شود، بنابر این، فرع هر چیزی بر حسب همان چیز است.
در کلمات فقها
به همین دلیل، در کلمات فقها، فرع اطلاقات متعدد دارد:
← فرع در قیاس
۱. ↑ المصباح المنیر، واژه «فرع.۲. ↑ مجمع البحرین، واژه «فرع».۳. ↑ اشارات و تنبیهات، ابن سینا، حسین بن عبدالله، ص۳۶۹. ۴. ↑ النجات، ابن سینا، حسین بن عبدالله، ص۱۰۷. ۵. ↑ دانش نامه علائی، ابن سینا، حسین بن عبدالله، ص۴۴. ۶. ↑ منطق نوین، صدرالدین شیرازی، محمد بن ابراهیم، ص۵۷۴. ۷. ↑ المنطق، مظفر، محمد رضا، ص۲۹۹.
...

[ویکی فقه] فرع (منطق). فرع یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق بوده و یکی از ارکان تمثیل، و پذیرنده حکم "اصل" به دلیل مشابهت با آن است.
همان گونه که قیاس دارای سه حد (حد اصغر، حد اکبر، و حد وسط) است، تمثیل نیز دارای چهار حد و رکن (اصل، فرع، جامع، و حکم) می باشد که آنها را ارکان و اجزای تمثیل می نامند. "فرع" که به منزله حدّ اصغر تمثیل است عبارت است از موضوعی که به دلیل شباهت به "اصل"، حکم متعلق به اصل را به آن سرایت داده ایم. هدف اصلی از تشکیل حجت تمثیلی، اثبات حکم برای فرع است. در مثال: "خمر حرام است، شراب خرما هم حرام است چون در سُکر شبیه خمر است"، "خمر" اصل، "شراب خرما" فرع، "مسکر بودن" جامع، و "حرمت" حکم می باشد.
مستندات مقاله
در تنظیم این مقاله از منابع ذیل استفاده شده است: • گرامی، محمدعلی، منطق مقارن.• ابوالحسن سالاری، بهمنیار بن مرزبان، التحصیل.• مظفر، محمدرضا، المنطق.
۱. ↑ ابوالحسن سالاری، بهمنیار بن مرزبان، التحصیل، ص۱۸۹.۲. ↑ علامه حلی، حسن بن یوسف، الجوهر النضید، ص۱۹۸.
...

مترادف ها

interest (اسم)
سهم، سود، مصلحت، علاقه، دلبستگی، فرع، تنزیل، بهره

branch (اسم)
شاخ، شاخه، شعبه، ترکه، بخش، انشعاب، رشته، فرع

offshoot (اسم)
شعبه، ترکه، انشعاب، فرع، جوانه، شاخه نورسته

corollary (اسم)
فرع، نتیجه فرعی، نتیجه، استنباط

consequence (اسم)
اثر، فرع، نتیجه، عاقبت، نتیجه منطقی، دست اورد، پی امد، بر امد

secondary matter (اسم)
فرع

فارسی به عربی

فرع

پیشنهاد کاربران

سلیم
فرع: مانند، وقتی بگوییم این راه فرعی ست یعنی این راه مانند جاده ست.
وابسته
شاخه
غیر اصل
رشته
غیر اصل
در مقابل اصل
فرعی
آنچه اصل نیست
غیر اصلی

بپرس