فرمانبردار

/farmAnbordAr/

مترادف فرمانبردار: تابع، حرف شنو، رام، مطیع، منقاد

معنی انگلیسی:
biddable, loyal, subordinate, tame, obedient, dutiful, obedient

لغت نامه دهخدا

فرمان بردار. [ ف َ مام ْ ب ُ ] ( نف مرکب ) مطیع و رام و تابع. ( ناظم الاطباء ). مطیع. فرمان بر :
میر ابواحمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمان بردار.
فرخی.
مردی سخت بخرد و فرمان بردار است. ( تاریخ بیهقی ). ما جمله تابع و فرمان برداریم. ( تاریخ بیهقی ). هر کس گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزدتعالی دانست. ( تاریخ بیهقی ). چاکران فرمان بردار دارکه فرمان بردار مخطی به که بی فرمان مصیب. ( قابوسنامه ). اعضا را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمان بردارگرداند. ( نوروزنامه ). وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمان بردار من کرد. ( نوروزنامه ). رجوع به فرمان شود.

فرهنگ فارسی

مطیع، کسی که مطیع امروفرمان فرمانده یابزرگترازخودباشد
( صفت ) مطیع تابع . توضیح بعضی این کلمه را به فتح ب خوانند از مصدر فرمان برداشتن . ولی این مصدر در فارسی مستعمل نیست و این ترکیب صفت فاعلی است از فرمان بردن . نامبردار باربردار .

فرهنگ عمید

آن که فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، مطیع.

واژه نامه بختیاریکا

شُل گوش
شُل گوش؛ گردن نرم؛ به ره

مترادف ها

subordinate (صفت)
فرعی، تابع، وابسته، مادون، فرمانبردار، مطیع، مرئوس

obedient (صفت)
رام، رام شدنی، سر براه، خاضع، فرمانبردار، مطیع، سربزیر، خاشع، حرف شنو

biddable (صفت)
رام، فرمانبردار، مطیع، پیشنهاد شدنی

obsequious (صفت)
فرمانبردار، چاپلوس، متملق

فارسی به عربی

متزلف , مطیع

پیشنهاد کاربران

حرف شنو
طوق کسی بر گردن داشتن ؛ کنایه از مطیع وی بودن. بندگی وی را بر عهده داشتن.
حرف شنو
دستور پذیر
پذیرنده
دست نشانده
نیکوطاعت . [ ع َ ] ( ص مرکب ) فرمانبردار. خوش فرمان . شیرین فرمان . || که طاعت و عبادت بسیار کند.
نرم گردن . [ ن َ گ َ دَ ] ( ص مرکب ) کنایه از مطیع. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . فرمانبردار. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) . محکوم . ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج ) . رام . ( ناظم الاطباء ) . منقاد. فروتن . خاضع. خاشع. اغید. ( یادداشت مؤلف ) :
...
[مشاهده متن کامل]

نیست یک شیر رام گردن کش
که تو را رام و نرم گردن نیست .
مسعودسعد.
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست .
سوزنی .
چو خر نرم گردن نگشتم از آن
ولیکن چو خر گشته ام سخت ایر.
سوزنی .
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتن است .
انوری .
دو شخص ایمنند ار تو آئی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش .
نظامی ( از آنندراج ) .
نشستند بیدارمغزان روم
به مهر ملک نرم گردن چو موم .
نظامی ( از آنندراج ) .
و هَلُم َّ جَرّا تا به وقتی که خراسان و مازندران در زیر سنگ های بلای این آسیای گردان نرم گردن شدند. ( جهانگشای جوینی ) .

سست گوش . [ س ُ ] ( ص مرکب ) مطیع و رام و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ) .
سست مهار. [ س ُ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از رام و مطیع بودن . ( برهان ) ( آنندراج ) . مطیع و رام و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ) :
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام .
انوری .

...
[مشاهده متن کامل]

|| کنایه از مردم بی استعداد و ناقابل . ( برهان ) ( آنندراج ) . ناقابل و بی استعداد. || ابله و احمق . ( ناظم الاطباء ) . || بیهوده گو. ( غیاث اللغات ) . || بیهوده گر. ( غیاث اللغات ) . || بی قید و بند :
خواجگان بوده اند پیش از ما
در عطا سست مهر و سست مهار.
سنایی .

طاع. .
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع :
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست.
فردوسی.
سرسپرده
تابع، حرف شنو، رام، مطیع، منقاد
گوش به فرمان، خاضع، خاشع، مطیع. سر به زیر. چاکر. دست بر سینه برای اجرای دستور.
پیرو
گوش ور
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس