فوری

/fori/

مترادف فوری: آنی، بی درنگ، سریع

برابر پارسی: بیدرنگ، به زودی، تند و تیز

معنی انگلیسی:
express, expeditious, quick, immediate, imperious, instant, instantaneous, pressing, prompt, ready, soon, spontaneous, summary, urgent, fast

لغت نامه دهخدا

فوری. [ ف َ / فُو ] ( ص نسبی ) آنچه اجرای آن بسرعت انجام گیرد: نامه فوری. تلگرام فوری. || ( ق ) بسرعت. سریعاً: پس از خواندن تلگرام فوری حرکت کرد. ( از فرهنگ فارسی معین ). فوراً. برفور. بفوریت.

فوری. ( ص نسبی ) منسوب به فور که به گمانم از قرای بلخ است. ( سمعانی ). رجوع به فور شود. || نیز منسوب به فور پادشاه کنوج و به کنایت اولاد فور ونیز مردم شهر قنوج را گویند. ( از برهان : فوریان ).

فوری. ( اِخ ) قومی است از خرخیز اندر مشرق خرخیز که با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند و چون وحش اند. ( حدود العالم ). به عقیده عوام رومیان اولیه فوری ها هستند که اجنه و پریان دوزخ بودند ولی بزودی با فرینی های یونان تطبیق شدند و افسانه ارینی ها درباره آنها نیز رواج گرفت. ( از فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص 323 ). رجوع به فوریا شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به فور اولاد فور .
قومی است از خرخیز اندر مشرق خرخیز که با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند و چون وحش اند .

فرهنگ معین

(ص نسب . ) (عا. ) وافوری ، تریاکی .
(فُ ) [ ع - فا. ] ۱ - (ص نسب . ) کاری که باید به سرعت انجام شود. ۲ - (ق . ) به سرعت ، بی درنگ .

فرهنگ عمید

۱. ویژگی کاری که باید به سرعت انجام شود.
۲. (قید ) به سرعت، بی درنگ.

واژه نامه بختیاریکا

جا به دم

جدول کلمات

آنی

مترادف ها

sudden (صفت)
ناگهانی، تند، غیر منتظره، بی خبر، سریع، فوری، سرزده، بی مقدمه، ناگه

fast (صفت)
سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک

quick (صفت)
تند، چابک، فرز، سریع، زنده، سرزنده، جلد، چست، سبک، سریع السیر، فوری

instant (صفت)
فوری

urgent (صفت)
ضروری، مبرم، فشاراور، فوری، مصرانه، اصرار کننده

prompt (صفت)
اماده، چالاک، سریع، بی درنگ، فوری، عاجل

immediate (صفت)
بی درنگ، بدیهی، ضروری، فوری، بلا واسطه، پهلویی، انی

instantaneous (صفت)
فوری، انی

فارسی به عربی

فوری , مفاجی

پیشنهاد کاربران

زود
بی درنگ، بدون درنگ
بی معطلی
درحال ؛ فوراً. فوری. برفور. علی الفور. درزمان. فی الفور. درساعت : درحال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل وی را خوش کردم. ( تاریخ بیهقی ) . رقعه نوشتم و عذری خواستم. . . درحال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. ( سفرنامه ناصرخسرو ) . بسیار نیکویی گفت و بنشاندش و هم درحال خلعت وزارت پوشانید. ( تاریخ برامکه ) . . . . عاقل و زیرک ، درحال استقبال کرد عثمان بن ابی العاص را. ( فارسنامه ابن البلخی ص 115 ) . و نیزه بر سینه شهرک زد و بکشت ، و درحال کفار هزیمت شدند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 114 ) . و چون فرودآمدند تا آسایشی دهند. . . گرد لشکر بهرام پدید آمد، درحال بندویه اپرویز را گفت : جامه و ساز خویش مرا ده. ( فارسنامه ابن بلخی ص 101 ) . و للیانوس درحال جان سپرد و هزیمت در آن لشکر افتاد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 71 ) . هرکه از خدمت کاران خدمتی شایسته به واجب بکردی ، درحال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت. ( نوروزنامه ) .
...
[مشاهده متن کامل]

روانه شد چو سیمین کوه درحال
درافکنده بکوه ، آواز خلخال.
نظامی.
درحال کور شد. داوری پیش قاضی بردند. ( گلستان ) . عتاب آغاز کرد که درحال مرا بدیدی چراغ بکشتی ، بچه معنی ؟ ( گلستان ) . درحال بفرمود منادی کردند. ( مجالس سعدی ) . درازگوش خود را یافت و درحال آمد بسرور تمام. ( انیس الطالبین ص 108 ) .

در دم
( بیهقی )
سریع
clamant
دررسان

بپرس