فیح

لغت نامه دهخدا

فیح. [ ف َ ] ( ع مص ) دمیدن بوی مشک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) :
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فیح ریحان پر کنی.
مولوی.
|| جوشیدن دیگ. || خون برآوردن زخم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فراخ شدن تاراج. ( منتهی الارب ). رجوع به فیاح شود. || فراخ و ارزان شدن. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) بسیاری ِ نبات. || فراخی و ارزانی سال و بلاد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آنچه از حرارت جهنم سر زند. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

دمیدن بوی مشک . یا جوشیدن دیگ .

فرهنگ عمید

منتشر شدن بوی خوش.

پیشنهاد کاربران

بپرس