قانع

/qAne~/

مترادف قانع: خرسند، خشنود، راضی، متقاعد، سازگار، صرفه جو، قناعت پیشه، مقنع، مطمئن، سیر

متضاد قانع: ناخشنود

برابر پارسی: اندک خواه، خرسند، خشنود، سازگار

معنی انگلیسی:
content, contented

فرهنگ اسم ها

اسم: قانع (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: qānee) (فارسی: قانع) (انگلیسی: ghanee)
معنی: قناعت کننده، خرسند، راضی، آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد، راضی است و بسنده می کند، راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است، مجاب
برچسب ها: اسم، اسم با ق، اسم پسر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی

لغت نامه دهخدا

قانع. [ ن ِ ] ( ع ص ) خواهنده و خرسند.( مهذب الاسماء ). خرسند به بهره خود. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). راضی به قسمت. بسندکار : و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند.... و با یاد آخرت الفت گیرد تا قانع و متواضع گردد. ( کلیله و دمنه ).
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا ازتو جز که بوی تو نه.
خاقانی.
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خُشندی خر اندر کش.
خاقانی.
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه ها چو مور به مکمن درآورم.
خاقانی.
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی.
عطار.
چون به یک قطره دلت قانع بود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟
عطار.
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پردُر نشد.
مولوی.
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. ( گلستان ).
مپندار کین قول معقول نیست
چو قانع شدی سنگ و سیمت یکی است.
سعدی ( بوستان ).
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت بر سر راهی
چون منم قانع و توئی با خواست
بی نیازی مرا و فقر تراست.
مکتبی.
|| خواری نماینده در سؤال . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). سائل : و اطعموا القانع و المعتر؛ اطعام کنید سؤال کننده و طواف کننده بدون سؤال را. عن النبی ( ص ): القانع الذی یقنع بما تعطیه و یسأل و المعتر الذی یتعوض و لایسأل. ( ناظم الاطباء ). || از جائی به جائی رونده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ج ، قانعون و قانعین.

قانع. [ ن ِ ] ( اِخ ) یکی از القاب امام محمد تقی است. ( حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 91 ).

فرهنگ فارسی

قناعت کننده، راضی وخشنودبقسمت وبهره خود
(صفت ) آنکه از قسمت و بهره خود راضی است قناعت کننده بسند کننده خرسند جمع : قانعین .
یکی از القاب امام محمد تقی است .

فرهنگ معین

(نِ ) [ ع . ] (ص . ) خرسند، راضی .

فرهنگ عمید

کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده.

مترادف ها

sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

فارسی به عربی

کافی

پیشنهاد کاربران

من به فلان چیز یا حد قانع شدم = من به فلان چیز یا حد پسند ( پس = pass اند = and ) شدم
چیزی را بسیار از خود پس دادن ( عبور و گذر دادن ) واژه and یه واژه همیار در زبان های ایرانی و لاتین است و نشان از کثرت دارد.
...
[مشاهده متن کامل]

قانع کردن = پسند کردن
قانع شدن = پسند شدن
قانع شو = پسند شو
راضی شدن = خرسند/خرم / خُرام شدن
راضی کردن = خرسند/خرم/خُرام کردن
راضیش کن = رامش کن / خرامش کن
رضایت = چَمِش ( البته چمش به معنای معنی نیز بکار میرود در بین فارسی دوستان . . . . وقتی میگوییم فلان واژه چمش این میشه یعنی رضایت به این میده = برابری معنایی )
چم و خم کسی را گرفتن به معنی بدست آوردن قلق می باشد که باز هم میتوان فهمید چم همان معنا و رضایت درونی کسی میباشد که ما در پی بدست آوردن آنیم . پس چم به درستی به معنای معنی میباشد.
خُِرم = خُ رَم ( همان رام بوده و برابر آرام و . . . . رامشگر هم از شاخه های آن است ) تکواج خُ اشاره به خُود دارد مانند خدا ( خُد دا = خود روشنایی ( دا برابر روز day و دی ایرانیست و اشاره به روشن شدن دارد و خدا میشود خود شناسی یا خود روشن بینی / پیدا = پی دا = به روشنایی رسیدن / فردا = . . . . ) پس فهمیدیم که خُرم همان خود رم است یعنی خود رام سازی و خرامان می شود با حال خوش چرا که بعد ها رام شدن نشانه آرام شدن و سرکیف شدن شده.
خواست = خ واست = خود واست ( واسه / وست و . . . . از هم امده اند => ) خواست = خود بر آمده = آنچه که از برایمن به تو آمده باشد = آرزو

بساز
بسنده کار. [ ب َ س َ دَ / دِ] ( ص مرکب ) راضی شده و خشنودشده. ( ناظم الاطباء ) . حَسیب. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ) . || کافی. ( محمدبن عمر ) . || قانع :
کس جاه او نجوید و هرکو بزرگتر
دارد بجاه خدمت او دل بسنده کار .
...
[مشاهده متن کامل]

فرخی.
اگر خواهی بی رنج توانگر باشی بسنده کار باش. ( منسوب به نوشیروان ، از فارسنامه ) .

واژه قانع
معادل ابجد 221
تعداد حروف 4
تلفظ qāne'
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( نِ ) [ ع . ] ( ص . )
آواشناسی qAne'
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع واژگان مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی عمید
کسی که به داشته هایش اکتفا می کنه
آدمهای قانع؛ بدون حساب وکتاب وارد بهشت میشن؛ از بعض شُهداء زودتر وسریعتر.
قانع = راضی بودن به قسمت وسهم خود هستند؛ با فقیر ومحتاج ومجبور به قناعت؛ اشتباه نگیر.
پولدار قانع بهتراز فقیر طمّاع ( پرتوقّع - توقع بیجا - حریص - خسیس - حسود . . . ) .
راضی
راصی بودن به چیزی
قانِعیدن.
قانعاندن کسی.
ریشه ی واژه ی #قانع #قناعت در عربی ✅
در ترکی به صورت قانیق گفته میشود.
قانیق وئرمک - قانع کردن
از قانماق به معنی حالی شدن است بن اصلی ترکی است.
از قانیق - قانع تشکیل شده و از آن بن عربی قنع ساخته است. ♦️
قانع شدن:
راضی شدن ، پذیرفتن، مطمئن شدن
انجام کاری در همان لحظه
قانع : پذیرا ، اندازه خواه
قانع/متقاعد/قانع کردن یا شدن/متقاعد کردن یا شدن = همپذیر/همپذیری/ همپذیرفتن/همپذیراندن
نمونه :
قانع شد = همپذیر شد
قانع کرد = همپذیر کرد
متقاعد کرد = همپذیر کرد
قانع:قان ( تورکی خون ) ع
قانع از قانماق ( قان ماق، یعنی موضوعی ک شخص عمق وجود فهمید، عمق فهم به درون و ذات انسان ربط دارد ودر تورکی کنایه از ریشه در قان ( خون ) داشتن است ) میاد
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس