قدم

/qadam/

مترادف قدم: بی آغازی، جاودانگی، دیرینگی، سابقه، قدمت | پا، خطوه، گام

متضاد قدم: ابد، حدوث

برابر پارسی: گام، پا، پای

معنی انگلیسی:
footstep, pace, place, remove, stride, foot

لغت نامه دهخدا

قدم. [ق َ ] ( ع اِ ) جامه ای است سرخ. ( منتهی الارب ). ثوب احمر. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) پیش درآمدن. قدوم. || بسیار پیش نمودن. ( منتهی الارب ).

قدم. [ ق ِ ] ( ع اِمص ) دیرینگی. ( منتهی الارب ). اسم است قدیم را یعنی زمان قدیم. ( از اقرب الموارد ).

قدم. [ ق ُ / ق ُ دُ ] ( ع ص ) دلیر. ( منتهی الارب ). شجاع. ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) پیش رفتگی.

قدم. [ ق َدَ ] ( ع اِمص ) پیشی در کار. || ( اِ ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج ، اقدام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بادیه آشام ، ثابت ، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. ( آنندراج ) :
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی ( بوستان ).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی ( بوستان ).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل ( از آنندراج ).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءةٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزة فیها قدمه ؛ یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنة. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. ( منتهی الارب ). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان ، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه آن قرقره کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. ( جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151 - 159 ).
- جان در قدم کردن ؛ جان را به پایش فدا کردن :
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در ( اندر ) قدم کسی افتادن ؛ خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن :
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

پا، اندازه پاازسرانگشت تاپاشنه، گام، اقدام جمع، سابقه درامری، دیرینگی، ضدحدوث
( اسم ) ۱ - پی اثر ۲ - پیش پای ۳ - گام خطوه ۴ - واحد مسافت و آن فاصله میان دو پای یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن جمع : اقدام یا قدم صدق . ۱ - پی و اثر صدق ۲ - منزلتی ارجمند . یا بد بودن قدم کسی . شوم بودن وی نحس بودن او : اجاقم کور بود قدمم بد بود ... ? یا جان در قدم کسی کردن . جان را به پای وی فدا کردن . یا در قدم کسی افتادن . در پیش وی خضوع و تذلل نمودن نهایت احترام و تعظیم نسبت به او کردن . یا سر قدم رفتن . خالی کردن معده از فضول .بقضای حاجت شدن . یا قدم از جان بر آوردن . ترک جان گفتن . یا قدم باز پس گرفتن . عقب نشینی کردن عقب رفتن . یا قدم بروی ( بالای ) چشم . تعارفی است که به مهمان کنند . یا قدم بر سر چیزی گذاشتن ( نهادن ) . ۱ - بر سر چیزی گام نهادن ۲ - پای مال کردن . یا قدم در میان ( دو کس ) گذاشتن . واسطه شدن برای اصلاح فی ما بین . یا قدم رنجه کردن ( فرمودن ). قبول زحمت کردن روان شدن ( در تعارف گویند ) . یا قدم را گلبانگ زدن . جلد و تیز رفتن . یا قدم شمرده نهادن . باحتیاط تمام راه رفتن . یا قدم نورسیده مبارک . بکسی که فرزندی نو یافته گویند .
ابن قادم بن زید بن غریب بن جشم بن حاشد . وی در راس جبل ضین در همدان مدفون است .

فرهنگ معین

(قَ دَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) پای ، گام . ج . اقدام . ۲ - واحد مسافت و آن فاصلة میان دو پایة یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن . ۳ - (اِمص . ) عمل ، کار. ۴ - ثبات و پایداری . ،~رنجه فرمودن کنایه از: تشریف آوردن . ،~ کسی سبک بودن کنایه از: الف - خوش قدم ب
(ق دَ ) [ ع . ] (حامص . ) ۱ - سابقه در کار. ۲ - قدیم بودن ، ضد حدوث .

فرهنگ عمید

۱. اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه.
۲. گام.
۳. کار، عمل.
* قدم افشردن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. پا فشردن.
۲. پافشاری کردن.
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن.
* قدم بریدن: (مصدر لازم ) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن.
* قدم زدن: (مصدر لازم ) راه رفتن و گردش کردن.
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] راه رفتن.
* قدم نهادن (گذاشتن ): (مصدر لازم ) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی.
۱. سابقه در امری، دیرینگی.
۲. [مقابلِ حدوث] (فلسفه ) وجود چیزی در جهان ازل و بدون وابستگی به چیز دیگر.

گویش مازنی

/ghadam/ نام نوعی از حرکت و راه رفتن اسب

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَدَّمَ: از پیش فراهم کرده - از پیش فرستاده
معنی لَمْ تَطَؤُوهَا: در آن قدم ننهاده بودید
معنی ثَبَّتْنَاکَ: تورا ثابت قدم کردیم
معنی ثَبِّتُواْ: استوار بدارید - ثابت قدم کنید
معنی لَا تَمْشِ: قدم نزن - راه مرو
معنی یُثَبِّتَ: تا ثابت قدم کند - تا استوار کند
معنی یُثَبِّتُ: ثابت قدم می کند - استوار می کند
معنی شَفَا حُفْرَةٍ: لبه حفره ، البته لبهای که هر کس قدم بر آن بگذارد ، مشرف بر سقوط در آن شود
معنی لَا یَطَئُونَ: قدم نگذاشتید (ازمصدر وطا به معنی لگدمال کردن)
معنی وَطْئَاً: قدم نهادن (و عبارت "إِنَّ نَاشِئَةَ ﭐللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئَاً " (:حادثه شب شدیدترین قدم نهادن است) و حادثه شب کنایه از نماز شب استو اشاره دارد به اینکه این عمل از هر عمل دیگر در صفای نفس ، انسان را ثابتقدمتر میسازد ، و بهتر از هر چیز نفس آدمی ...
معنی قَائِمُونَ: ایستاده -برپا -پا بر جا- ثابت قدم (عبارت"ﭐلَّذِینَ هُم بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ " به این معنی است که پای شهادت خود می ایستند و برای ادای گواهی های خود پایبند و متعهدند،هر جا کلمه قیام ذکر شود معنای معروف برخاستن به ذهن خطور میکند که آن نیز به دو ...
ریشه کلمه:
قدم (۴۸ بار)

دانشنامه عمومی

قدم (اسب). قدم به نوعی از راه رفتن اسب یا دیگر چهارپایان مشابه آن گفته می شود که حیوان طی آن به آرامی راه می رود و پاهای جلو و عقب او پشت سر هم به ترتیب خاصی روی زمین می آید. قدم همان حالتی است که وقتی سوار با آرامش تمام با اسب در مانژ حرکت می کند اتفاق می افتد. [ ۱]
در حالت قدم، پاهای اسب به صورت منظم و با ترتیب خاص روی زمین می آید: پای سمت چپ جلو، پای سمت راست عقب، پای سمت راست جلو، پای سمت چپ عقب. اگر پاهای جلوی اسب را "دست" بنامیم، قدم رفتن اسب به این صورت ساده تر بیان می شود: دست چپ، پای راست، دست راست، پای چپ.
انواع راه رفتن طبیعی اسب و چهارپایان مشابه آن عبارتست از چهار مورد: قدم، یورتمه، تاخت ملایم و چهارنعل.
عکس قدم (اسب)

قدم (دمشق). قدم ( به عربی: حی القدم ) یک منطقهٔ مسکونی در سوریه است که در استان دمشق واقع شده است. [ ۱] قدم ۹۵٬۹۴۴ نفر جمعیت دارد.
عکس قدم (دمشق)عکس قدم (دمشق)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

گام

مترادف ها

pace (اسم)
سرعت، تندی، شیوه، قدم، گام

foot (اسم)
پا، دامنه، فوت، قدم، پاچه، هجای شعری

stride (اسم)
قدم، گام

step (اسم)
رفتار، درجه، رتبه، مرحله، پله، قدم، گام، پلکان، صدای پا، رکاب

goer (اسم)
قدم، دوستدار، رونده

footstep (اسم)
قدم، جای پا، رد پا، گام، جاپا، گام برداری، پی

footpace (اسم)
قدم، طرز راه رفتن، گام

فارسی به عربی

خطوة , خطوة واسعة , سرعة , قدم

پیشنهاد کاربران

قدم گاهی به معنای اندازه پا از سر انگشت یک پا تا پاشنه همان پا گفته می شود گاهی هم قدم به فاصله میان دوپا هنگام راه رفتن یک فرد متوسط گفته می شود ( گام ) هر قدم درواقع اندازه طبیعی هر گام است و تقریباً برابر با 30 اینچ ( cm72 ) است.
واژه قدم
معادل ابجد 144
تعداد حروف 3
تلفظ qadam
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمع: اَقدام]
مختصات ( ق دَ ) [ ع . ] ( حامص . )
آواشناسی qadam
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
...
[مشاهده متن کامل]

منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار

حادث یا حدوث یعنی حادث شده از اول نبوده به بعد حادث شده اما قدیم یا قدم برعکس است نمی توان زمانی را فرض کرد که نبوده و بعدا حادث شده بلکه از اول بوده و حادث شدن در آن اتفاق نیفتاده است.
راه حرکت
قدم: کف هر دو پا، بنا به برداشت اینجانب از متون کهن تر طب سنتی ایرانی ( بویژه با مقایسه با �اختیارات بدیعی�، منظور از مالش روغن و دارو بر قدم، مالش بر کف هر دو پا است.
دو گونه قدم داریم ، یکی به معنی گام است و مثلن می گوییم با فلانی قدم زدم ، که این واژه ایرانی و هند و اروپایی است و در زبان اوستایی هم هست ، گونه دیگر قدم به معنی زمان مندی است که عبری و سریانی است ( نه
...
[مشاهده متن کامل]
عربی ) مثلن می گویم فلان چیز صد سال قدمت دارد یا قدیمی است و . . . البته شاید این قدم هم با آن قدم ایرانی بی ربط نباشد .

بی آغازی، جاودانگی، دیرینگی، سابقه، قدمت | پا، خطوه، گام
قدم به معنی متقدم نیز است و عبارت قرآنی قدم صدق می تواند به معنای پیشی گیرنده در راستی تلقی شود.
Step ( قدم ) - غدم qadam. قدم عربی نیست بلکه اوستایی و در اصل گدم gdim است. در زبان اوستایی *ده قدم برابر با dasa gdim است.

*نزدگاه:
Avesta Grammar in Comparison with Sanskrit - William Jackson

آنکه او را بلند مرتبه باشد در خیر و نیکوئی . ( منتهی الارب ) آنکه اورا در نکویی مثالی نباشد .
راه گشا . راهبر . صفات نیکویی فوق قدمت و توان بشر . شخصی در مسابه با خالق. فرستاده خالق مهربان جهت راه نشان دادن برای کسی که طی طریقت کند.

بپرس