قدم خیر

فرهنگ اسم ها

اسم: قدم خیر (دختر) (عربی) (تلفظ: ghadam-kheyr) (فارسی: قَدَمخِیر) (انگلیسی: ghadam-kheyr)
معنی: خوش قدم، نیک قدم، آن که دارای قدم مبارک است
برچسب ها: اسم، اسم با ق، اسم دختر، اسم عربی

پیشنهاد کاربران

غلام فرزند رضا و فرخی ریاست بخش بزرگی از طایفه میرزاوند و حتی عده ای از قلاوندها را بدست داشت و حسینعلی پسر شیرمرد هم ریاست بخش دیگر را عهده دار بود غلام فرزند بزرگ در بین نوادگان میرزا در آن موقع بود و اما بعدها غلام به خاطر پیریش ریاست کل طایفه را به حسینعلی فرزند شیرمرد پسر عمویش که آدم جوانی بود واگذار کرد حسینعلی فرزند شیرمرد در دورانش ریاست طایفه میرزاوند و حتی بخش وسیعی از طایفه قلاوند را بدست داشت و طبق روایت ریش سفیدان میگن که حسین خان ساکی رییس طایفه ساکی را به قتل رسانده دوران ریاست حسینعلی شیرمرد و حسین خان ساکی طبق برآوردها در اوایل دوران قاجاریه دوران آقامحمدخان قاجار بوده.
...
[مشاهده متن کامل]

روایت است والی ایلام و لرستان ابوقدره که آن دوران منتصب دولت قاجاریه بود با اردی و تفنگچی هایش به بخش الوار گرمسیر آمده بود و گفت غلام کدخدا کجاست و غلام به پیش ابوقداره آمد گفت مالیات طوایف میرزاوند و قلاوند را واسم چطوری حساب می کنی و او گفت از هر خانوار چهل چهل گرفته شود یک نفر گفت حسینعلی پسر شیرمرد جوان تر و داناتر در این زمینه و حسینعلی پسر شیرمرد به پیش والی آمد گفت از خانوارهای فقیر کمتر از بقیه گرفته شود.
( حسینعلی پسر شیرمرد از نزدیک ترین افراد به حسین خان ساکی بود و به دلیل اختلاف که بینشان به وجود آمده بود نقشه قتل او را طرح ریزی و اجرا کرد )
حسین خان ساکی والی لُرستان بود و تا دوران او لرستان از حیطه والی ایلام مجزا بود غلام و حسینعلی در دورانی که بزرگ - باش آغا و تتر که بعدها در دوران اواخر قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی فرزندان بزرگ ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفتن می زیستند و طبق روایت همین بزرگ - باش آغا - تتر - شاه نظر و کیخا فرزندان قاسم کدخدای طایفه قلاوند نیز نبودند و کدخدای طایفه قلاوندکه همین ها و عده ای دیگر بودند در دوران آنها بدست یک نفر دیگر به اسم صادی فرزند مرادی بود.
حسین خان ساکی قصد داشت که تمام لرستان و خرم آباد را به زیر سیطره خودش دربیاورد و حتی با والی ایلام ابوقداره بر سر این موضوع نزاع و اختلاف داشت روایت است موقع کشته شدن حسین خان ساکی او این شعر را سرائید:
حسینعلی شیرمرد صادی مرادی. . . . . دست بَکش بالا سرم اَر وا مه داری. . . . . دست بَکش بالا سرم دِ اِیچه وِرِسم. . . . . بَنِمت دِ ترازی سیت زَر بریزم
طبق روایت بعد به قتل رسیدن حسین خان ساکی، حسینعلی فرزند شیرمرد سر او را برید و در توبره گذاشت و برای ابوقداره والی ایلام ببرد.
بعد مرگ حسین خان دوباره لُرستان توسط والی ایلام اداره می شد و والی از طرف دولت قاجار مالیات از مردم می گرفت و به دولت می داد.
روایت کردن که همین حسین خان ساکی سگی داشت که آن سگ را دوست داشت در یک روز سگ می میرد و تا دو سه روز مجلس عزا برای سگ برگذار کرده و دستور داد هر که به مجلس عزا می آید باید گریه سر دهد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
شجره نامه فرزندان غلام

قدم خیر
تاریخ تولد قدم خیر قلاوند در اینجا درج شده و نوشته شده سال 1278ه. ش از کتاب تبار هخامنش دیار بالاگریوه نوشته مرادحسین پاپی گرفته شده اشتباه است طبق شواهد تاریخی و با توجه به سن پدرش و برادرانش او در حدود سال 1260 ه. ش متولد شده است.
...
[مشاهده متن کامل]

داستان زیر صحت این موضوع را اثبات می کند:
تقی فرزند عیدی از تیره افشار شعبه فرخی بود او در حدود سال 1255ه. ش متولد شد آدمی سخت - اهل یاغیگری و تفنگچی گری و در برخی مواقع غارتگری نیز بود، تقی زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل داشت که از آن قاطرها برای رفت و آمد به نقاط مختلف مثل دزفول و. . . . استفاده می کرد چون برخی مواقع برای رتق و فتق امور به دزفول می رفت چندین اشگفت بزرگ برای نگهداری گله و رمه داشت تقی پنج برادر داشت به اسم های عینی - باقر - صیدی - مهدی - کوران که در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفش برو داشت طبق روایات تقی بود.
صیدی فرزند ارشد عیدی بود که همسر او دختر بَگلِر بزرگ شعبه گلناز بود عینی بعد صیدی بزرگترین فرزند عیدی بود که دختر محمدنظر فرزند شاه نظر قلاوند همسر او بود در واقع همسرش دختر عموی قدم خیر قلاوند بود محمد نظر و قنی پدر قدم خیر با هم پسرعمو بودند بعد عینی، فرزند بزرگتر عیدی کوران بود و بعد کوران باقر و بعد باقر، تقی و بعد تقی هم مهدی آخرین فرزند عیدی بود.
همسر باقر هم به اسم والیه دختر حاجی تقی میرمحمدولی بزرگ طایفه میرعالی بود که باقر در جنگ با بختیاری ها کشته شد.
عیدی طبق روایت کدخدای شعبه فرخی در دوران قاجاریه بود و به کیخا عیدی معروف بود روایت است در یک مورد اردی حسینقلی خان ابوقدار والی ایلام و لرستان و ماموران و تفنگچی هایش به بخش الوارگرمسیر آمده مهمان عیدی شدند و تا دو سه شب باران شدید می بارید و والی و تفنگچی هایش مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش میگه تا این اشخاص مهمان مایند هیچ کس حق ندارد گریه و زاری سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی والی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن گریه و زاری از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و والی حسینقلی خان ابوقداره به خاطر مخفی نگه داشتن این حادثه عیدی را شماتت کرده و به او میگن چرا این موضوع را از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟ روایت است عیدی در اواخر عمرش نابینا شده بود یک روز تقی آهو شکار شده را می آورد زیرا برخی مواقع برای مایحتاج زندگی آهو و پازن شکار می کرد مهدی برادر تقی کباب آهو رو به پدرش عیدی که در آن موقع نابینا بود می دهد و می خواهد با او شوخی کند و عیدی دلشکسته شده و به پسرش میگه خیر نبینی؟؟؟؟!!!!!
عنبربانو همسر عیدی دختر قلا بود و قلا فرزند غلام و این غلام در اوایل دوران قاجاریه ریاست و کدخدایی طایفه میرزاوند و حتی عده ای از قلاوندها را بدست داشت اما بعدها بخاطر سن بالا و پیریش ریاست کل طایفه را به حسینعلی پسر شیرمرد پسرعمویش که آدم جوان تری بود واگذار کرد حسینعلی پسر شیرمرد در دورانش ریاست طایفه میرزاوند و حتی بخش وسیعی از طایفه قلاوند را بدست داشت.
باقر برادر تقی در درگیری تفنگچی های طایفه میرزاوند با عده ای بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری قتال شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای از میرزاوند با قشه حرکت کرده و قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشون بود بعد کشته شدن باقر، تقی به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو وردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی مجبور شد بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری را دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
سه نفر از تیره افشار میرزاوند توسط بختیاری های شیمبار قتال شدن که بختیاری های شیمبار هنوز خون بهای آنها رو ندادن باقر در دشت شیمبار بختیاری و پسرعموی تقی و باقر به اسم برزو در جنگ بختیاری ها و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر و علی اکبر میرزاوند ( طافی ) که پیش تیره افشار زندگی می کرد و همسرش خواهر برزو بود.
طبق روایت ها تقی در چندین بار در بختیاری دشت شیمبار غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشه حرکت می کرد و سردسته قشه بود در آن قشه شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند و. . . . . بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشه آخر قشه حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها از نقاط بختیاری نشین تفنگچی ها در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کنند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشه بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشه روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشه از روت حرکت کرده و رفتن.
تفنگ تقی طبق روایات یک تفنگ ده تیر بود که یک خشاب ده تیر می خورد تفنگ ده تیر از بهترین نوع تفنگ اواخر دوران قاجاریه بوده
در جنگ ایل بختیاری و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای کشتن و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند تقی در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت تقی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را بکشند که با ضرب گلوله تفنگ او کشته شدند آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی نزدیک بوده که بمیرد.
در یک ماجرا بعد این حادثه یکی از فامیل های نزدیک تقی به اسم علیمراد پسر لرزان که به یک نوع پسرعموی او بود توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و او و یک نفر دیگر به اسم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر قلاوند که پسرعموی زن عینی و پسرعموی قدم خیر قلاوند بود بالای بلندی می ایستند که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و پدرزنش سیدال شیرمرد ایستاده اند طبق روایت در آن بلندی فاصله جانمیرزا و علیمراد از همدیگر تقریبا به اندازه فاصله قلعه لور اندیمشک تا پل بالارود بود تا این حد زیاد!!!!! جانمیرزا فریاد می زنه میگه میخوام تفنگم را آزمایش کنم و علیمراد و سیدال شیرمرد میگن بفرست و جانمیرزا از فاصله دور تیری می اندازد که به سینه علیمراد اصابت می کند جانمیرزا فریاد میزنه میگه تیرم رسید سیدال شیرمرد برای اینکه بداند آن دو نفر چه کسین میگه آره تیر رسید و به کنار ماها اصابت کرد و سیدال فریاد میزنه میگه شماها کی هستید و جانمیرزا میگه من جانمیرزا رهداروندم و اینم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر است سیدال شیرمرد فریاد میزنه و میگه درست زدی علیمراد پسر لرزان را قتال کردی جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تتر اونو در پناه خود گرفته و ازش حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر و پسرعموهای قدم خیر بزرگی قلاوند بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری و تفنگچی گری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از قاتل علیمراد، تقی که آدم مغرور و سختی است برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند تا از آنها گرو گازور بگیرن و گله و رمه آنها را غارت کنند که در ناحیه خشاب بخش الوار بودند آنها تفنگ و قطار به کمر بسته و به راه می افتند افرادی که در قشه تقی بودند برخیشان عبارتند از شیره - الله مراد فرزند فرامرز - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند در کوه و صحرا حرکت می کنند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های تترهای قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به تترهای قلاوند خبر می دهند و با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی به اسم ابراهیم هیکی قتال شد.
قنبربک تتر - نظربک تتر برادرش - نامدار هیکی - براری قلاوند و عده ای دیگر از قلاوندها از تیره های تتر و خداوردی های چارباووه آنها را احاطه کرده بودند تقی و قشه از خواب برخاسته متوجه می شوند که در محاصره افتادند آنها تفنگ هایشان را روبروی تقی و شیره و دیگر افراد حاضر در قشون می گیرند قنبربک تهدید می کند میگه دست به تفنگ هایتان نبرید بعد میگه نظربک - براری - نامدار تفنگ هاشونو ازشون بگیرید اول تفنگ تقی و شیره رو بگیرید در این حین ابراهیم که کمی آدم سبک سن است دست به تفنگ میبره تقی بهش میگه ابراهیم نه ابراهیم نه اینکار رو نکن. . . . . . اما ابراهیم یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود روایت است شیره در اول همه دوربینش را روی زمین گذاشت و به تقی گفت در مقابل عکس العمل نشان ندهند.
طایفه قلاوند تترها و خداوردی های چارباووه بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند روایت است یک نفر به اسم غمی از تیره چارباووه قلاوند که طبع شاعری خوبی داشت این اشعار را سرائید:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
( معنی این ابیات اینکه که میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستند کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند غمی از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود که آن موقع بچه و در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر پسر تقی در گهواره بود شیره منظورش شیره میرزاوند بود شیره از افراد سرشناس طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت در قدیم وقتی زن های بچه دار که بچه هاشون شلوغی می کردن برای اینکه بچه ها رو بترسونن و ساکتشان کنند می گفتن شیره رو صدا می زنیم تا سرت رو ببره!!!!!!کُر فرامرز منظورش الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود )
آن موقع تترها و چارباووه ها و تعدادی دیگر از قلاوندها در یک آبادی ساکن بودند که در دوران رضاشاه پهلوی آن نقاط به بُنه حاضربک تتر نامگذاری شد.
روایت است بعد این ماجرا زکی خان قلاوند برادر قدم خیر قلاوند فرزند قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود گفته بود جنگ بزرگی بین طایفه میرزاوند و طایفه قلاوند بوجود می آید و تمام میرزاوندها با قلاوندها وارد جنگ و نبرد می شوند و به حاضربک تتر گفته بود تفنگ ها و قطارهای آنها را واسشون بفرستید تفنگ ها و قطارها و دوربین ها در خانه حاضربک و قنبربک تتر بودند طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
حتی طبق روایت زکی خان بزرگی قلاوند گفته بود برای فیصله ماجرا دختری را به عنوان خون بها به آنها بدهید گفته بود من حاضرم قدم خیر خواهرم را به عنوان خون بها به یکی از آنها بدهم اگر یکی از آنها مثل تقی یا شیره و. . . . جلو بیایند قدم خیر را به آنها می دهم و اما روایت است شیره مخالفت کرده بود و اما تقی به شیره گفته بود بذار خودم قدم خیر رو بگیرم و ماجرا فیصله داده بشه شیره گفت تو زن داری اما تقی گفت ایرادی نداره دو زن داشته باشم موردی نداره روی زنم او را نیز می گیرم و شیره بشدت مخالفت کرده بود.
بعد این موضوع تقی به خاطر اینکه ابراهیم هیکی فرزند طهماسب از افراد قشه اش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و میگه یا می میرم یا قنبربک تتر را بکشم طبق روایت کریم خان میرزاوند بزرگ تیره پادار تقی را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن کریم خان به تقی گفت بیا خون صلح کنیم و پیشنهاد زکی خان قلاوند را قبول کنیم و قدم خیر را به عنوان خون صلح به عقد خودت در بیاور و به حرف شیره توجه نکن اما تقی آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترهای قلاوند در یک روز یک نفر به تقی اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت یک مکان در نزدیک تنگوان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود و به او گفته بود قنبربک تتر به سمت خانه زکی خان قلاوند در حرکت است طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او دروغ گفته بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی به قتل برسد.
تقی و دو نفر همراه او که یکی از آنها اسف ( یوسف ) پسر برزو بود که آن موقع در حدود 25 سال سن داشت رهسپار شده بالای بلندی ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی تفنگ ده تیرش را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود تقی و همراهانش کمین کرده بودند و فرد در حال گذر در گذرگاهی که بین کوهها بود.
تقی فریاد زده به او میگه از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمیگه یوسف ( اسف ) ، تقی رو تحریک می کند به او میگه تقی بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم قتال شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما کی هستید و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها قشه تقی رو غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجه وندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد او گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی را نداشتند چون آدم قدرتمند و جنگی و نترس بود و زورشان به تقی نمی رسید بعد مرگ تقی حوز عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند بعدها بعد مرگ تقی برادرزاده تقی به اسم مزبان پسر عینی عده ای از پاپی های خادم شاهزاده احمد را واسطه کارکتل و خون صلح قرار داده و با فرزندان کریم صلح کرده و جواهر را نیز به عنوان خون بها به آنها دادند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها همین ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال وقتیکه تقی در خانه نبوده وارد خانه تقی شده بود و چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد روایت است که بارها تقی گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود و عده ای میگن که نظربک تتر برادر قنبربک تتر بوده که کارد را در گردن اسدالله برادر علیمراد فرو کرد به خاطر همین ابدال دو سه نفر از فامیل های نزدیک تقی را بخاطر همین موضوع زخمی کرد اما روایت که ابدال بوده درست تر است.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان برادرزاده قدم خیر قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
حتی طبق روایت در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترها نیز قتال شد که مشخص نبود که توسط کی قتال شد و قاتلش مشخص نبود و برخی میگن توسط تقی قتال شده روایت کردند که بخاطر همین تتر که کشته شد تقی به خانه نمی آمد و در کوه و کمر یاغی بود و آفتابی نمی شد و قطارش به کمر بسته و تفنگش همراهش خودش به تنهایی در ریت کوه می خوابید او در ریت کوه بود و کلبه ای کوچک در آنجا درست کرده بود که شب ها برای خوابیدن به آن کلبه می رفت و روزها از طریق شکار اشکال و آهو غذای خودش را تهیه می کرد.
روایت است بعد کشته شدن آزاد توسط تقی عده ای از تیره سردار بخاطر آزاد با او اختلاف به راه انداختند و تقی از میان آنها به نقطه دیگری رفت روایت است عنبربانو مادر تقی که آن موقع سن بالایی داشت، تقی را شماطت می کرد و می گفت تقی تو آزاد پسر کریم که فامیل ماها بود را قتال کردی؟؟؟؟؟
روایت است که قنبربک تتر در یک درگیری درون طایفه ای بین تیره های قلاوند کشته شد در درگیری با تیره باش آغا قلاوند فردی به اسم صفرگوشه ای که از کرکی ها بود در پیش تترها زندگی می کرد و در پناه آنها بود فاضل باش آغا قلاوند گاوهای او را غارت کرده و قنبربک، ناظر برادر و علیشاه عموی فاضل باش آغا قلاوند را به خاطر این موضوع به قتل می رساند و اونا هم قنبربک را در انتقام خون دو برادر فاضل قلاوند به قتل می رسانند تترها آن موقع آدم های بی رحمی بودند همین ناظر و علیشاه طبق روایت پسر عموهای قنبربک بودند پدربزرگ های آنها با هم برادر بودند.
اون طوری که برام تعریف کردن در بین تیره های بزرگ - تتر - باش آغا - شاه نظر - کیخا فرزندان قاسم که برادر بودند فرزندان تتر اون موقع از لحاظ غارتگری و جنگ و تفنگ از بقیشون سرتر و بالاتر بود.
تقی در حدود سال 1290 ه. ش بر اثر بیماری حدود سه سال بعد کشته شدن آزاد و جنگ با تیره تتر و چارباووه قلاوند در سن جوانی تقریبا بین حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
طبق روایت بیماری تقی آنقدرها هم سخت نبوده و آن موقع بخاطر اینکه دکتر و پزشکی نبود بیماری به او زور گرفت و او را از پای درآورد.
روایت است قلا پسر علینجات پسر دایی تقی می گفت ما بعد تقی دیوار و پشتوانه خودمون را از دست دادیم و تا تقی بود حوز عیدی و تیره افشار و ماها فرزندان غلام دیوار محکمی داشتیم.
روایت است که تقی نام فرزندش را بخاطر این صیدجعفر گذاشت که روزی یکی از افراد مهم در احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خونه تقی آمده بود که بین او و تقی بحث و جدل شده و تقی با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی را ملامت و سرزنش می کند و تقی پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سیداحمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت.
باقر و مهدی قبل از تقی در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی که تنها دیوار محکم آنها بود نیز دِق کرد و درگذشت و صیدی نیز قبل از تقی و باقر فوت کرده بود.
روایت است در یک مورد تقی با شیره و پدرش میرحسین بخاطر کاشت یک سری درخت در محدوده خودشان جنگ و تفنگی جزئی کردند و اما بعد با هم آشتی کرده بودند این ماجرا قبل حادثه قتل علیمراد پسر لرزان بود.
طبق روایت شیره آدمی درشت اندام و درشت هیکل بود روایت است در اوایل دوران رضاشاه پهلوی تیره پادار برای مدتی در دوکوهه ساکن شده بودند عباس خان قلاوند که مفتش دولت رضاشاه پهلوی بود به ماموران دولت رضاشاه فتوا داد که شیره را بگیرن چندین مامور نظامی دولت رضاشاه پهلوی شیره را احاطه کردند و هر چه تلاش می کردند شیره را بگیرن شیره با دست آنها را به اینور و آنور پرت می کرد و توانایی گرفتن شیره را نداشتند.
شیره آدم جنگی و سختی بوده که شیره حدود 15 سال بعد تقی در جنگ قشون طایفه میرزاوند و قشون طایفه قلاوند قتال شد کریم خان هم عصر تقی پدربزرگم بود از لحاظ سن از تقی بزرگتر بوده در موقع مرگ سنش در حدود 80 سال بود و در اواخر دوران رضاشاه پهلوی فوت کرد و اما شیره تقریبا همسن تقی بود.
طبق روایت است میرعباس میرزاوند از تیره سردار تقی را بسیار دوست داشته و چنان احترامی برای تقی نسبت به دیگران قائل بود که همیشه در صحبت هاش می گفت به ارواح تقی قسم و می گفت شعبه فرخی فقط یک فرد سخت و تعصبی داشت آنهم تقی پسر عیدی بود میرعباس گله و رمه بسیاری داشت و آدم مهمی هم بود اما میگن زیاد اهل مهمانوازی نبود و اگر کسی پیشش یک لقمه غذا می خورد انگار تیر به قلب او می زدند.
مدتی بعد مرگ تقی، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ ده تیر عمویش تقی شده بود به زور تفنگ تقی را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی است و به کسی داده نمی شود بدهکار این حرف نبود او تفنگ رو ورداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی، دوسکه که ریش سفید محسوب می شد از نزدیکان و دوستداران تقی و کتل تقی بود رو واسه واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه بخورد.
یکی دیگر از شجاعت های تقی در این ماجرا خلاصه می شود از آنجایی که بین تقی و حاجی تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر دوستی بود یکی از دختران حاجی تقی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری های دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصد را به خانه تقی روانه کرده از او میخواهد که تکلیف دخترش رو مشخص کند و به قاصد میگه به تقی بگو دختر را به عقد خودت در بیار آیا او را میخواهی یا خیر؟؟؟؟؟ تقی که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود از روی عصبانیت به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر رو نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره طایفه پاپی می دهد هنگامیکه سواران طایفه آنها به خانه حاجی تقی رسیده به تقی اطلاع می دهند تقی غیرتی شده تفنگ رو بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان رو از روی قاطرها به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان اطلاع میدهد و او هم سارون برادرش را می فرستد تا جلوی تقی را بگیرد سارون وحشت زده و سراسیمه آمده و جلوی تقی رو گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها گفتی که دختر را نمیخواهید.
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میر محمد ولی همسر حسینقلی پاپی، مادر خانجان رضایی پاپی رییس طوایف پاپی بود همسر حاجی تقی دختر فردی به اسم حیدرخان پاپی بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
روایت است صیدجعفر فرزند تقی در همون دوران نوجوانی 20 تا 25 سالگی آدم تنومند و درشت هیکل بوده و در همون سن پایین به غارتگری می رفت روایت است در یک مورد صیدجعفر آن موقع که سنش پایین و تقریبا در حدود 10 سالش بود برای دیدن گله و رمه که در حال چرا بودن رفته بود و یک عده از تیره های تتر و خداوردی چارباووه قلاوند آمده بودن که گله را غارت کنند و صیدجعفر شروع به فریاد زدن می کند در این حین براری پسر عینی که آن موقع سنش بیشتر بود در حدود 30 تا 35 سال داشت رسیده و می بیند که صیدجعفر را غافلگیر کردند که گله را غارت کنند روایت است صیدجعفر که آن موقع بچه بود را بسیار کتک زده بودند براری به دروغ صدا میزنه بگیردیشان بگیریدیشان برای اینکه آنها را بترساند در این حین صیدجعفر یکی از چارباووه های قلاوند به اسم سعدبک را با دو دست بلند کرده و او را به پایین صخره می اندازد و او را زخمی می کند و بقیشون فرار می کنند و می روند روایت است نصرالله برادر جهانشاه که سنش بالا بود در حدود 35 سالش بود جلوی مسیر آنها را سد کرده بود و پسر حسن بک قلاوند با تیر تفنگ او کشته شد.
صیدجعفر دوران خدمت سربازی خودش را در زمان رضاشاه پهلوی در پادگان نظامی دزفول که آن موقع کنار پل قدیم بود گذراند برگه و تصویر او روی کارت خدمتش در آرشیو تیپ زرهی دزفول موجود است در اول دولت رضاشاه پهلوی برای گذراندن دوره خدمت سربازیش او را به شهر اهواز اعزام کرد و اما بعد یک ماه درخواست کرد که او را به پادگان دزفول منتقل کنند.
صیدجعفر در اواخر عمرش یک زن بیوه از طایفه قلاوند را به عقد خود درآورد و او را مورد حمایت خود قرار داد.
روایت است که در یک مورد صیدجعفر بخاطر یک گرو گازور و موضوعی جلوی راه بهرام بک تتر فرزند خنجربک تتر که خنجر بک پسرعموی قدم خیر قلاوند بود از افراد مهم و جنگی تیره تتر قلاوند را گرفته با سنگ سر او را شکسته و تفنگش را از او می گیرد و با خود می برد.
در آن دوران یک نفر به اسم شعیب از طرف دولت رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی رئیس ژاندارمری و نظمیه بخش الوارگرمسیر بود طبق روایت او با صیدجعفر رابطه بسیار دوستانه و صمیمی داشت و هر کاری که صیدجعفر داشت سریع برایش انجام می داد و بارها مهمان خونه صیدجعفر می شد.
در قدیم عده ای قصد غارت آبادی صیدجعفر را داشتند سوخته زاری از شعبه فرزندان گلناز حوز احمدایل و برادرش بخاطر قتل فرهاد از شعبه گلناز که توسط شاه کرم فرزند علی اکبر طافی که او و صیفور با هم بودند قتال شد با عده ای از شعبه گلناز برای غارت به آبادی پدربزرگم آمده بودند روایت است با هم ریخته بودند که صیدجعفر و آبادی را غارت کنند که در این حین شخصی به اسم حاتم متوجه شد و فریاد می زند صیدجعفر بلند شو که غارتمون کردند صیدجعفر هم تفنگش را ورمیدارد و به سمت آنها می رود وقتی آنها را می بیند متوجه می شود که آشنایند به آنها میگه برگردید نمیخوام بزنمتون و اما آنها دست وردار نبودند و صیدجعفر هم به سمت آنها تیراندازی کرد و سوخته زاری گلناز کشته شد و برادرش را هم که با او بود زخمی کرد که بعدها دختر صیدجعفر را به عنوان خون بها به درویش پسر غلامشاه برادر سوخته زاری دادند و صارم دختر صیفور را نیز به عنوان خون بها به علی بک برادرزاده فرهاد دادند.
روایت است جهانشاه فرزند مکه حوز احمدایل را بسیار سرزنش کرده بود که چرا رفتید و صیدجعفر را غارت کنید.
صیدجعفر در سال 1335 ه. ش بر اثر بیماری درگذشت و در موقع مرگش حدود 50 سال بیشتر سن نداشت روایت است صیدجعفر بسیار اهل قلیان زدن بود و همون دود قلیان که می زد عامل مرگش بود و حتی طبق روایت شعبه گلناز موقع مرگ با تیره افشار او را به خاک سپردند صیدجعفر در موقع مرگش در خونه هاسی میرزاوند فرزند صیفور در پاریز بود که فوت کرد و هاسی او را از تخت گلزار به خانه خودش در پاریز برده بود.
دو سه خانواده طافی در بین طایفه میرزاوند تیره افشار زندگی می کنند خاتواده نوادگان علی اکبر که این علی اکبر در حمله بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر در دوران اواخر قاجاریه قتال شد او اصالتا طافی از تیره تپاله وند طافی بود او چوپان پاپی هیکی پدربزرگ ساعدبک و کوچک بک هیکی بود علی اکبر با برزو از تیره افشار نشست و برخواست داشت روزی برزو به او میگه بیا خواهرم بَسی رو به تو بدم و بیایی پیش ماها زندگی کنی و علی اکبر بدون اجازه پاپی به پیش خانواده برزو رفته و یکی از گوسفندان پاپی هیکی را نیز برای ولیمه و غذای عروسی با خود می برد و با بسی ازدواج می کند بعد دو سه روز علی اکبر پیش پاپی آمده و پاپی بعد رفتن علی اکبر خودش گله و رمه را به صحرا برای چرا می برد علی اکبر یک کاسه آبگوشت برای او که ولیمه عروسیش بود می آورد و ماجرا را تعریف می کند پاپی هیکی که از بی خبر رفتن علی اکبر عصبانی است کاسه آبگوشت را روی سر علی اکبر می ریزد و داد و فریاد علی اکبر بلند شده طی این ماجرا درگیری می شود و برزو سر شاه آقا خواهر شیرالی از تیره سردار که برای میانجیگیری دعوا آمده بود می شکند و بعد این ماجرا برزو فرار می کند و به دوار احمدیل که از فرزندان شعبه گلناز بود می رود و پناه می گیرد کرناسی از فرزندان سردار بود و با یک قمه بدنبال برزو به راه می افتد و به دوار احمدیل می رسد و قمه را بلند کرده اما برزو جا خالی داده و قمه به چوبه دوار می خورد و برزو قمه را ورداشته و به روی سر کرناسی می زند و کرناسی به قتل می رسد بعدها نیز دو دختر خانعالی پدر بزرو را به عنوان خون بها به تیره سردار دادند.
برزو - لرزان و برادرش فرضی به ییلاق ها می روند و در این ماجرا برزو - لرزان و برادرش فرضی برای غارت به سمت عده ای از خانواده های شیرمرد می روند و در این بین سیدال شیرمرد پدر خداداد شیرمرد فرضی را با تیر تفنگ می کشد و برزو و لرزان می گریزند و بعدها بعد این ماجرا نساری شیرمرد عمه میرزا شیرمرد را به عنوان خون بها به برزو دادند که صیفور فرزند او است.

داستان عباس خان قلاوند برادر قدم خیر قلاوند
عباس خان بزرگی قلاوند برادر قدم خیر قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان آدمی قلدر و ادعای خانی می کرد عباس خان از ماموران دولت رضاشاه پهلوی بود برای این از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود و اردیی از ماموران دولت رضاشاه پهلوی نیز در اختیار داشت او بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها عوارض و به روایت باج و مالیات اخذ می کرد عباس خان بزرگی قلاوند تا دورانی که زنده بود تا حدود سال 1310 ه. ش روی پل قدیم دزفول از دزفولی هایی که قصد عبور از دروازه پل قدیم دزفول را داشتند پول و مالیات دریافت می کرد عباس خان قلاوند با روی کار آمدن دولت رضاشاه پهلوی و نزدیکی با دولت و زیر سیطره گرفتن تیره های مختلفی از طایفه قلاوند قدرت زیادی بدست آورد روایت است حتی رضاشاه پهلوی برای او مدال هدیه نیز فرستاده بود.
...
[مشاهده متن کامل]

عباس خان بزرگی قلاوند به طوایف قلاوند و میرزاوند گفت که من خان تمام قلاوندها و میرزاوندها بشم از دولت رضاشاه پهلوی کمک گرفته از پل زال تا پل قدیم دزفول را حدود میرزاوند و قلاوند قرار دهم و در هر تیره میرزاوند و قلاوند یک گماشته داشته باشم که به من مالیات یا به اصطلاح بخش الواری ها بُر دهند و اما بزرگان طایفه میرزاوند مثل صیفور، کریم خان، شیره، جهانشاه، میرزا شیرمرد چون وجود خان روی سر خودشان نمی خواستند و خودمختار بودن با او مخالفت کرده و با او و قشونش درگیری ها و نزاع هایی داشتند بزرگترین مورد مقابل عباس خان قلاوند بزرگان طایفه میرزاوند خصوصا فرزندان رضا شعبه فرخی مثل صیفور و کریم خان بودند که نپذیرفتند و اما عده ای از شیرمردها و شیرزادها با او بودند و به حرف عباس خان تمکین کردند تمام تیره های طایفه قلاوند تحت امر عباس خان قلاوند شده بودند همه را به سلطه خودش درآورده بود بجز تعدادی از پسرعموهایش تترها و باش آغاها که با او اختلاف داشتند.
در این مسیر عباس خان قلاوند با بزرگان میرزاوند اختلاف داشت بعد مدتی به دلیل استقامت بزرگان میرزاوند عباس خان با بیان اینکه طایفه میرزاوند و قلاوند با همدیگه از یک تبار و برادرن سعی در نزدیک کردن آنها به خود رو داشت شیره میرزاوند از افراد مهم تیره پادار بود شیره از غارتگران و تفنگچی های سرسخت طایفه میرزاوند بود و آن موقع اسم و رسم داشت عباس خان قلاوند به شیره و خانوارهایشان می گوید به پیش ماها در تنگوان آمده در صلح و برادری زندگی کنیم شیره و عده ای از تیره پادار شعبه فرخی در حدود دوکوهه ساکن شدند در همسایگی قلاوند حوز بزرگ که در تنگوان اقامت می کردند طبق روایت در یک مورد شیره میرزاوند عباس خان بزرگی قلاوند و اردی نظامی او را دعوت می کند و گوسفندی به عنوان ولیمه برای او آماده می کند عباس خان قلاوند به میهمانی شیره و کریم خان آمده روایت است عباس خان آدم زیرکی بود و موقع خوردن غذا با شیره از یک ظرف غذا خورد چون شک می کرد و می گفت شاید شیره و کریم خان در ظرف غذایم سم ریخته باشند که مرا سم خور کنند و به همین جهت از ظرفی غذا خورد که شیره از آن غذا می خورد.
شیره میرزاوند یک اسب عربی داشت در یکی از روزها عباس خان قلاوند برادرزاده اش علی حسین خان قلاوند را به خانه شیره فرستاده و به او سفارش می کند که به شیره بگوید اسبش را بدهد می خواهد سوار آن به پیش شیخ خزعل بزرگ اعراب که به شوش آمده بود برود علی حسین خان قلاوند به خانه شیره رفته و پیام عباس خان قلاوند را به او می رساند علی حسین خان می خواهد سوار اسب شیره شده و برود، شیره به او اخطار می دهد اگر سوار این اسب شوی فقط یک گلوله تفنگ خلاصت میکنم این اسب فقط پای منو عباس خان در رکابش می رود و در این بین بین آنها نزاع می شود علی حسین خان و قشه قلاوند متوسل بزور می شوند شیره میرزاوند به بزرگان میرزاوند پیام میده که برنامه صلح ماها با عباس خان بهم خورده قشون و تفنگچی های میرزاوند که در راس آنها بزرگان میرزاوند مثل میرزا شیرمرد - شاه مهدی و جهانشاه بودند حرکت کرده به سمت تنگوان آمده خانوار شیره و برادرش نیز با آنها همراه شده و در مسیر تنگوان که حرکت می کنند شروع به غارت طایفه قلاوند می کنند گله ها و رمه های آنها رو غارت می کنند به عباس خان قلاوند اطلاع می دهند که قشون طایفه میرزاوند غارتمون کردند روایت است قبل این موضوع عباس خان عده ای از تیره کَر بیرانوند که با آنها هم عهد بوده را آورده تا تفنگچی و محافظ آنها باشند در ضمن عباس خان اردی از ماموران دولت رضاشاه پهلوی را نیز در اختیار داشت کرهای بیرانوند میگن اگر میرزاوندها ریختن و غارتمون کردن چکار کنیم و عباس خان قلاوند میگه اینها کپرک زرده هستند و کاری نمی توانند بکنند کَرهای بیرانوند با قشون طایفه قلاوند همراه آنها عازم شده قشون طایفه قلاوند در بین مسیر با قشون طایفه میرزاوند برخورد می کنند شب هنگام است دو طرف سنگر می گیرند و تیراندازی شدیدی رخ می دهد تعدادی از طرفین قتال می شوند از جمله شیره و برادرش کوچکعلی و نصرالله برادر جهانشاه از طایفه قلاوند چند نفر نیز کشته شد و دو نفر از کرهای بیرانوند نیز در این درگیری از پای درآمدند بعدها کرهای بیرانوند شجاعت و جنگ و تفنگ طایفه میرزاوند را دیدند به عباس خان قلاوند گفتند اینها کپرک زرده اند؟!!!! اینها خو مثل شیران جنگی می جنگند!!!!! یکی از افراد مهم و جنگی در قشون عباس خان قلاوند شخصی به اسم سردار عباسعلی قلاوند بود که بگری بود و در بین طایفه قلاوند زندگی می کرد طبق روایات با تیر تفنگ میرزا شیرمرد از پای درآمد.
در این وا نفسا و درگیری و اختلاف صیفور و کریم خان میرزاوند با عباس خان قلاوند طایفه ماراب بیرانوند از دولت رضاشاه پهلوی یاغی بودند به دلیل اختلافی که بین آنها و عده ای از بیرانوندها در خرم آباد بود به حالت دلخوری و آنجا را ترک و به ییلاق های حدود طایفه میرزاوند در بخش الوارگرمسیر مسکر و صحرای چهک آمده و تا مدتی آنجا ساکن بودند آن موقع نیز شعبه فرخی یاغی بودن و در ییلاق ها به سر می بردند عده ای از طایفه میرزاوند فرخی قشون و مردم ماراب بیرانوند را دیده و به صیفور و کریم خان اطلاع می دهند صیفور، پسرعمویش صیدجعفر فرزند تقی فرزند عیدی که تقی از افراد نترس و جنگ آور و تفنگچی تیره افشار شعبه فرخی در اواخر دوران قاجاریه بود و پدرش عیدی نیز کدخدای شعبه فرخی در دوران قاجاریه بود به همراه یک نفر دیگر به نزد آنها فرستاده آن موقع صیدجعفر یک نوجوان 20 تا 25 ساله بود ببینند برای چه کاری آمدند صیدجعفر به پیش طایفه ماراب و علیمراد ماراب بیرانوند که بزرگ و رئیس ماراب بیرانوند از سران مهم بیرانوند بود رفته آنها به صیدجعفر میگن که ماها غارتگر و راهزن نیستیم از دست دولت رضاشاه پهلوی یاغی هستیم و با عزت و احترام با صیدجعفر برخورد کرده و حتی واسه او ولیمه و غذا درست می کنند و آنها ابراز می کنند که می خواهند صیفور را ببینند پس آنها صیفور و کریم خان را به چادرها و دوارهای خود دعوت کرده و با هم رابطه دوستی برقرار کرده کریم خان میرزاوند آغاسلطان دختر عموی علیمراد ماراب و عده ای از دخترهای آنها را می بیند که دخترهای ورزیده و اهل کار و زندگین پس کریم خان به صیفور ابراز کرده تو که زن نداری یکی از دخترهای آنها را بگیر و با او ازدواج کن و بعد این ماجرا صیفور با آغاسلطان دخترعموی علیمراد ماراب ازدواج می کند در این وانفسا شعبه فرخی ( فرزندان رضا و فرخی ) که افشار - پادار و سردار بودند با طایفه ماراب بیرانوند هم عهد شده در مقابل عباس خان قلاوند و اردی نظامی او می ایستند و درگیری ها و نزاع هایی رخ می دهد صیفور و علیمراد و آدم هایشان در نواحی طایفه قلاوند عباس خان قلاوند دست به غارت می زنند گاوهایی از آنها را به غارت و تاراج می گیرند از ملاعوض رئیس شِهی بختیاری در سردشت دزفول که با شعبه فرخی تیره افشار میرزاوند فامیل بود از او می خواهند که آن گاوهای به غنیمت گرفته شده از عباس خان قلاوند را نزد خودش نگه دارد اما او از این کار خودداری کرده و ابراز کرده بود نمی خواهد دشمنی عباس خان قلاوند را برای خودش درست کند روایت است علی امید ماراب بیرانوند برادر علیمراد ماراب با تیر تفنگ یکی از گاوهای عباس خان را زخمی کرد و بعد آن گاو را سربریده و قصابی کردند در همین قضایا یک تفنگ خزعلی که متعلق به احمد برادر صیفور بود توسط یکی از بختیاری های سردشت دزفول دزدیده شد و بختیاری تفنگ احمد را ورداشت و برد.
سپهبد علی رزم آرا برای اسکان طایفه میرزاوند به بخش الوارگرمسیر آمده بود و علیمراد از حوز فرخی میرزاوند خواسته بود که به نیابت آنها و ماراب بیرانوند با رزم آرا دیدار کرده اما شعبه فرخی قبول نکردن و ابراز کردند یکی از خود ماها باید مامور اینکار باشد.
طایفه میرزاوند و ماراب بیرانوند که یاغی بودند میرزاوندها تسلیم دولت رضاشاه پهلوی می شوند و طایفه ماراب بیرانوند به دلیل اینکه بزرگان میرزاوند تسلیم شدند و با یکدیگر عهد کرده بودند که تسلیم دولت رضاشاه نشوند به حالت دلخوری و ناراحتی از دهستان میرزاوند هجرت کرده و به ناحیه کِوِر نقل مکان می کنند.
کریم خان و صیفور با سپهبد علی رزم آرا دیدار کرده و به او گفتند که عباس قلاوند زور میگه و دنبال سیطره به شعبه فرخی است و سپهبد رزم آرا نخست وزیر رضاشاه پهلوی در پاسخ آنها میگه شماها کارتان را انجام دهید عباس قلاوند با من!!! و بعد آن سپهبد رزم آرا عباس خان قلاوند و قشونی از نظامیان را بدنبال علیمراد ماراب می فرستد و به او سفارش کرده که طایفه ماراب بیرانوند علیمراد ماراب و طایفه اش از پیش میرزاوندها به کِوِر رفتند تو و قشونت به سمت آنها بروید و آنها را دستگیر کنید روایت است سپهبد رزم آرا می دانسته که عباس خان قلاوند توانایی گرفتن علیمراد ماراب را نداره و میخواسته عباس خان را از سر راه وردارد.
عباس خان قلاوند که مامور دولت رضاشاه پهلوی بود با قشونی از طایفه قلاوند و اردی ماموران دولت رضاشاه پهلوی که طبق روایت سرهنگی از دولت رضاشاه پهلوی نیز همراه آنها بود برای دستگیری آنها رفته شب هنگام است طایفه ماراب در دوارهایشان در خوابن علی امید بیدار شده بردعلی برادر علیمراد ماراب است که طبق روایت ناشنوا بود و علیمراد فریاد زده که بیدار شوند و اما بردعلی در خواب می ماند درگیری بین آنها شکل گرفت یک نفر از بلندی تیری انداخت که به سر عباس خان قلاوند اصابت کرده و کاسه سر او را منفجر کرد و در دم می میرد علیمراد ماراب از بلندی تیری انداخت و به یک نفر خورد و بعد به اطرافیانش گفت تیری انداختم و به یک نفر خورد و اصابت کرد که فکر کنم شخص و آدم صاحب منصبی را قتال کردم بعد به قتل رسیدن عباس خان ماموران دولت آن ناحیه را به گلوله می گیرند و طبق روایت های صحیح و معتبر نزدیک به 18 نفر از طایفه ماراب بیرانوند توسط قشون عباس خان قلاوند و اردی نظامی او از پای درآمدندکه بردعلی نیز از آنها بود و ماموران دولت پهلوی تمام آنها از مرد و زن را دستگیر می کنند.
بعدها علیمراد ماراب به صیفور پیام داد گفت من انتقام خون شیره را گرفتم اما نتوانستم انتقام خون بردعلی را بگیرم بردعلی برادر علیمراد ماراب بود بعد دستگیری آنها خانواده مرتضی اعظمی بیرانوند که از سران بیرانوند از بستگان نزدیک آنهایند به دربار رضاشاه پهلوی رفته و نامه آزادی آنها از دولت رضاشاه پهلوی را گرفتند.
قبل این ماجرا قلا پسر دایی تقی پدر صیدجعفر گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش!!!!
فردی به اسم علیداد فتاح که رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند در سرخکان بود روزی علیداد فتاح به پیش قلا می رود قلا به او میگه به جای چوپانی عباس خان قلاوند بیا چوپان گله های من شو فتاح قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن که علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای را می فرستد تا گله او را به غارت ببرند روایت است خود عباس خان با قشون بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چول ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود و حوز شیرآلی و. . . . که نزدیکان او بودند آنجا نبود و خصوصا تقی فرزند عیدی پسرعمه قلا که تمام آنها به تقی بند بودند و از لحاظ نترس بودن و جنگ و تفنگ سرآمد تمام شعبه فرخی بود هم فوت کرده بود.
بعد به غارت رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه ( خانه ) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا غارت ها را از او پس بگیرند.
روایت است سردار عباسعلی قلاوند که کتل عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.
روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.
عباس خان از دادن غارت ها به صیفور امتناع کرد و به حالت کنایه گفت:کیخا قلا گله رو بُرد.
و صیفور با عصبانیت به عباس خان میگه:کیخا قلا دست خالی نمی رود!!!!!
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی که آن دوران نوجوان تنومند بود و یکی دو نفر دیگر نیز با آنها بودند به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به باج می گیرند روایت است صیدجعفر دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که اصالتا الشتری لرستان بود و بین طایفه قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را رها می کند، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند باج و گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند.
اگر تقی پدرصیدجعفر آن موقع زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی جرات نداشتند که گله های قلا را غارت کنند چون تقی طبق روایت آدم بی رحم بود و بسیار از صیفور و صیدجعفر بی رحم تر بوده!!!!
روایت است شیره قصد کرده بود که جلوی قلاوندها بایستد و با آنها درگیر شود و اما بعد منصرف شده بود.
در اوایل دوران رضاشاه پهلوی در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشون صیفور که رهبری قشون بدست صیفور بود به غنیمت گرفته شد، در این باجگیری و غارت که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور به کمک قشون به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن و اکثرا سکوند قلی و رحیم خانی - مختوا بودند را به غارت گرفتند روایت است مردهای آنها که از سگوندهای قلی و رحیم خانی بودند جرات ایستادن در مقابل قشون صیفور را نداشتند و یک زن لُر لک که طبق روایت از قلی های سکوند بود و میگن زن شجاع و نترس و در واقع میگن بین زن های سگوند صالح آباد و تپه چرمه زن نمونه ای بود و سگوندهای آنجا زنی مثلش نداشتند!!!!!به نمایندگی از اهالی آنجا در جلوی قشون ایستاد تا شاید قشون رحم کند از آنجا غارت نگیرد طبق روایت آن زن فریاد زده و میگه قشون رحم کنید و غارتمون نکنید روایت است حتی یکی دو زن دیگر به همراه آن زن سگوند در جلوی قشون ایستاده بودند صیفور به قشون میگه من می رم و گله ها را رم می کنم و میارمشون اگر به کمک شما نیاز بود بهتون میگم صیفور جلو رفته بود که گله ها را رم کند یکدفعه آن زن به همراه زن های دیگر صیفور را احاطه کرده و صیفور میگه صیدجعفر بهشون شلیک کن صیدجعفر که طبق روایت میگن آدم بی رحمی بود و سبک سن و نوجوان بود به سمت آن زن لُر لَک سگوند شلیک کرد و آن زن لُر لَک سگوند کشته می شود بقیه زن ها با دیدن این صحنه می گریزند آن قشون نزدیک به 15 نفر و حتی میگن تا 20 نفر بودند و رهبری قشون بدست صیفور بود و همه افراد آن قشون از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر از فرخی میرزاوند خصوصا افشار - تیره شیرمرد و طایفه میرعالی بودند.
آن موقع محل پایگاه حال حاضر چهارم شکاری و سوم شعبان حال حاضر تپه چَرمه نامیده می شد در آن موقع یک تپه سفید و بیشتر بیابان و دشت برهوت بود و مثل امروز آباد و پر از سکنه نبود.
عبدالحسین قطب سند زمین های از بالارود تا لب رود که صالح آباد نیز شامل آن می شد را از شاه قاجارها دریافت نمود و بعدها در قلعه لور ساکن شدند در اوایل دوران رضاشاه پهلوی و روی کار آمدن رضاشاه پهلوی دولت رضاشاه پهلوی مجوز حضور عده ای از سگوندها که در خرم آباد لرستان بوده و گله دار بودند را برای چرا و ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد را از قطب گرفت و آنها برای ییلاق قشلاق گله های خود در صالح آباد ساکن می شدند و بطور چادرنشین زندگی می کردند آن موقع صالح آباد حال حاضر مرکز شهرستان اندیمشک مثل امروز آباد نبود و یک دهات و روستا و بیشتر برهوت بود.
آن موقع صالح آباد که امروز مرکز اندیمشک حال حاضر است یک دهات و روستا با همین اندک قلی ها و رحیم خانی های سگوند بود که طبق روایات صحیح بطور چادرنشین و دامدار گله و رمه بودن
قبل از دوران رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد تا پل قدیم دزفول در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و طایفه میرزاوند بود و عرب های شوش بود در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشون صیفور، عرب های شوش صالح آباد و تپه چرمه و حتی لور را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند سگوندهای آنجا بارها مورد غارت و تعرض قشون عرب های شوش واقع می شدند این را افرادی که آن موقع در قلعه لور بودن نیز روایت کردند.
روایت است دولت رضاشاه پهلوی یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که از طایفه زیدعلی بیرانوند و اهل لُرستان بود را آورده تا محافظ گله داران ناحیه صالح آباد و ناحیه تپه چرمه از طایفه سگوند باشد تا غارتگران و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت های معتبر این اَلِه تفنگچی آدم سخت و تفنگچی ماهر و طبق روایت میگن تیر تفنگش به خطا نمی رفت یا به خاک نمی نشست در واقع اَلِه تفنگچی تَسیار گله داران یعنی محافظ گله داران صالح آباد و تپه چرمه بود تا مورد باج گیری و غارت یاغیان و عرب های شوش در اون نقاط قرار نگیرند چون مرد جنگی و تفنگچی که جلوی غارتگران بایسته در آنجا وجود نداشت دولت رضاشاه پهلوی در قسمت پشت خط قلعه لور دو سه اتاق با سنگریزه و گل برایش درست کرده بودند که محل نگهبانی او و افرادش باشد که آن دو سه اتاق قلا ( قلعه ) اَلِه تفنگچی نامیده می شد و افراد آنجا در ازای محافظت اله تفنگچی از آنها پول و مقداری از اموال خود را به او می دادند محل اقامت و مسکن اَلِه تفنگچی و برادرانش و نوادگانش در حسینیه بخش الوار گرمسیر است.
قشون صیفور برای غارت به صالح آباد حمله کرد.
افرادی که در قشون صیفور بودن عبارتند از
صیدجعفر - سهراب میر - ذوالفقار شیرمرد - خداداد شیرمرد فرزند سیدال - خدارحم فرزند فتح آلی - والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر پدربزرگم بود که در حدود 25 سال سنش بود.
روایت است که میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود.
بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودند و بجز چوب و گرز چیزی نداشتند دست به گریبان اله تفنگچی و آدم هایش شدند از او کمک خواستند اله تفنگچی که می فهمد گله های آنها را غارت کردند و زن مهمی از آنها نیز قتال شده به دنبال آنها به راه می افتد قشون صیفور و اله تفنگچی و چند نفر از افرادش که با او بودند در تنگوان حال حاضر با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشون صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند افراد قشون یکی دو تا از گوسفندان را سر بریده آتش درست کرده و دور آن می نشینند و کباب می خورند یکدفعه یک تیر، آتش روشن شده رو بهم میزنه و آن تیر تفنگ اَلِه تفنگچی بود اله تفنگچی و همراهانش و قشون صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله تفنگچی و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و قشونش پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشونش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت است اله تفنگچی تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زده بود و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد در این حین صیدجعفر تفنگ او را ورداشته و به کمر می اندازد و دره ای کوچک در کنارشان بود و ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد روایت است که تیری از تفنگ اَلِه تفنگچی به کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال اصابت کرد و کتفش را بشدت زخمی کرده بود و اما بعدها زخمش خوب شد حتی طبق روایت اله تفنگچی تیری به سمت والی انداخته بود که درست نصفی از سبیل های او را کنده بود و جای کنده شده سبیل والی همیشه روی چهره او مشخص بود حتی روایت است که دست خدارحم فرزند فتحعلی ( فتح آلی ) رو نیز زخمی کرده بود.
در آن قشون صیفور - صیدجعفر - میرسهراب و بقیه هیچ آسیب و صدمه ای ندیدند چون آدم های زبل و جنگی بودند.
روایت است صیفور و قشونش به سمت اله تفنگچی و همراهانش تیراندازی کرده بودند وقتی اله تفنگچی شدت تیراندازی صیفور و قشونش را دید ترسیدن و دیدند فایده ای ندارد و کاری از دست آنها برنمی آید و برگرشتند و با خودشان گفتند امکانش است که ماها را هلاک کنند.
بجز صیفور و قشونش هیچ کس از طایفه میرزاوند - قلاوند - میر و پاپی بخش الوار توانایی غارت گرفتن از صالح آباد و تپه چرمه در دوران رضاشاه پهلوی با وجود اله تفنگچی را نداشت و چیزی در این روایت روایت غارت گرفتن صیفور و قشونش از صالح آباد و تپه چرمه را حتی خود مردم آنجا و حتی قلعه لور قلعه قطب روایت کردند افرادی که در لور آن موقع بودن و این داستان رو نقل کردند میگن صیفور و قشونش فقط اسم صیفور رو میگن و اسمی از افراد قشونش مثل صیدجعفر - ذوالفقار - میرسهراب - والی و. . . .
صیفور در حدود سال 1317ه. ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول فوت کرد داستان مرگ او بدین شکل بود که صیفور برای دیدار عبدال میرزاوند از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان دزفول اجناس گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند صیفور سوار اسب است و بارها روی قاطر همراهش، قاطر صیفور در بازار قدیم دزفول فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و میگه چرا قاطرت فضولات خودش را ریخته و صیفور که آدم مغرور و متکبر بوده بهش میگه خوب جمعش کن و اونو جارو کن و رفتگر از اینکار خودداری کرده و صیفور که آدم بی رحم و زورگو است در این حین سیلی محکمی بیخ صورت رفتگر شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض می شوند که چرا او را به باد کتک گرفته و اما چون صیفور آدم مهم و کدخدا و بی رحم بوده جرات جسارت نداشتند در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز درگذشت و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند و روایتی هم است که میگن دزفولی ها آن فرد دزفولی را مخفی کرده بودند و اثری از او یافت نشد چون صیفور را می شناختند و گفتند او را قتال می کنند روایت است که صیفور در موقع مرگش سن زیادی هم نداشت بین 45 تا 50 سال سن داشته
روایت است صیدجعفر، صیفور را بسیار دوست داشت و وقتی خبر مرگ صیفور را به او دادند در حال درست کردن کباب بود و در این حال آتش زغال ها را ورداشته و به سر و صورت خودش می اندازد و اطرافیان جلوی او را می گیرند که اینکار را تکرار نکند.
روایت دیگری است که روزی صیدجعفر و چند نفر دیگر در دزفول در یک قهوه خانه قدیمی نشسته بودند و ناهار میخوردند یکی از همراهان صیدجعفر که از طایفه ساکی بود به تمسخر میگه همینجا رفتگر شهرداری روی بینی صیفور زد و در این هنگام صیدجعفر عصبانی شده و با کف دست به کمر و پشت او می زند و او را به زیر می افکند.

عباس خان بزرگی قلاوند تا دورانی که زنده بود تا سال 1310 ه. ش روی پل قدیم دزفول از دزفولی هایی که قصد عبور از پل قدیم دزفول را داشتند پول و مالیات دریافت می کرد به اصطلاح درست یعنی باجگیری یعنی تا پول نمی
...
[مشاهده متن کامل]
دادند به آنها اجازه عبور از پل قدیم دزفول رو نمی داد آن موقع دوران زورگیری و باجگیری بود و هر که زورش زیاد بود از دیگران باج و خراج می گرفت عباس خان قلاوند به حمایت دولت رضاشاه پهلوی تا سال 1310ه. ش که مصادف با کشته شدن او بود مالیات ورود و خروج دزفولی ها از پل قدیم دزفول را دریافت می کرد و حتی از دکان داران کنار پل قدیم دزفول نیز باج می گرفت روایت است که در اول پل قدیم دزفول یک فرش در جلوی پای او پهن کرده بودند و چند نفر را گماشته بود که دزفولی هایی که قصد عبور از پل قدیم دزفول را داشتند از آنها مالیات و باج اخذ نمایند.

قدم خیر
سو قدم پیشی قدم قدم قدمه
برادر قدم خیر به اسم عباس خان قلاوند که رئیس طایفه قلاوند بود در نزاع با طایفه میرزاوند و ماراب بیرانوند کشته شد.
صیفور از بزرگان طایفه میرزاوند بود یکی از همسران او به اسم آغاسلطان از طایفه ماراب بیرانوند و دختر فردی به اسم جافرخان ماراب بیرانوند عموی فردی به اسم علیمراد ماراب بیرانوند بود و طبق روایت این علیمراد از سران بیرانوند آدم بسیار سرسخت و مهمی بود و در واقع رئیس طایفه ماراب بیرانوند بوده و در دوران اوایل رضاشاه پهلوی از دست دولت و مامورانش یاغی بودند و دولت رضاشاه پهلوی نتوانست او را مثل دیگر بیرانوندها اعدام کند عباس خان بزرگی قلاوند که به نوعی مامور و مفتش دولت رضاشاه پهلوی بود و در پی یاغیان از دست دولت رضاشاه بود در درگیری با آنها قتال شد روایت است صیفور اول میخواست خواهر خود علیمراد ماراب بیرانوند را بگیرد و با او ازدواج کند و اما او خواهر مجرد نداشت و تنها دختر مجرد آنها که از نزدیکان همین علیمراد ماراب بود آن موقع آغاسلطان بود.
...
[مشاهده متن کامل]

طایفه ماراب بیرانوند به دلیل اختلاف و درگیری و نزاع و جنگی که بین آنها و عده ای از بیرانوندها در خرم آباد بود به حالت دلخوری و قهر آنجا را ترک و به ناحیه دهستان میرزاوند در بخش الوارگرمسیر نقل مکان کردند و تا مدتی آنجا ساکن بودند در آنجا بدلیل اختلافی که بین عباس خان و بزرگان میرزاوند به دلیل ریاست بود عباس خان و طایفه قلاوند با طایفه ماراب بیرانوند اختلاف می کنند علیمراد و افرادش در ناحیه قلاوند و عباس خان دست به غارت می زنند گاوهایی از آنها رو به غارت و تاراج می گیرند از کدخدا ملاعوض شهی رئیس طایفه شِهی زراسوند بختیاری در سردشت دزفول که با طایفه میرزاوند فامیل بود می خواهند که آن گاوهای به غنیمت گرفته شده از قلاوندها را نزد خودش نگه دارد اما او از این کار خودداری کرده و ابراز کرده بود نمیخواهد دشمنی عباس خان قلاوند رو برای خودش درست کند روایت است علی امید ماراب بیرانوند با تیر تفنگ یکی از گاوهای عباس خان را زخمی کرد و بعد آن گاو را سربریده و قصابی کردند در همین قضایا یک تفنگ خزعلی که متعلق به احمد برادر صیفور بود توسط یکی از بختیاری های سردشت دزفول دزدیده شد و بختیاری تفنگ احمد را با خودش ورداشت و برد.
طایفه میرزاوند و ماراب بیرانوند که یاغی بودند میرزاوندها تسلیم دولت رضاشاه پهلوی می شوند و طایفه ماراب بیرانوند به دلیل اینکه بزرگان میرزاوند تسلیم شدند و با یکدیگر عهد کرده بودند که تسلیم دولت رضاشاه نشوند به حالت دلخوری و ناراحتی از دهستان میرزاوند هجرت کرده و به ناحیه کِوِر نقل مکان می کنند در آنجا عباس خان قلاوند که مامور دولت رضاشاه پهلوی بود با قشونی از طایفه قلاوند و اردی ماموران دولت رضاشاه پهلوی برای دستگیری آنها رفته که در آنجا درگیری بین آنها شکل گرفت یک نفر از بلندی که طبق روایت علی امید برادر علیمراد بود تیری می اندازد که به سر عباس خان قلاوند اصابت کرده و می میرد روایت دیگری است که توسط خود علیمراد ماراب تیری از بلندی انداخته شد و به سر عباس خان اصابت کرد و در دم می میرد.
بعد قتل عباس خان ماموران آن ناحیه را به رگبار گلوله می گیرند و طبق برخی روایت ها نزدیک به 6 تا 7 نفر از ماراب بیرانوند توسط قشون عباس خان قلاوند و اردی نظامی او قتال شدند و ماموران دولت پهلوی تمام آنها از مرد و زن را دستگیر می کنند که آغاسلطان همسر صیفور نیز با آنها بود روایت است که خانواده مرتضی اعظمی بیرانوند که از سران بیرانوند بود از بستگان نزدیک آنهایند به دربار رضاشاه پهلوی رفته و نامه آزادی آنها از دولت پهلوی را گرفتند و گفته بودند اگر آنها را آزاد نکنید همه ماها بلند می شویم.
طبق روایت معتبر دلیل اختلاف میرزاوند و طایفه ماراب بیرانوند این بود که سرتیپ حسینعلی رزم آرا برای اسکان طایفه میرزاوند به بخش الوارگرمسیر آمده بود و علیمراد از حوز فرخی میرزاوند خواسته بود که به نیابت آنها و ماراب بیرانوند با حسینعلی رزم آرا دیدار کرده اما حوز فرخی قبول نکردن و گفتند یکی از خود ماها باید مامور اینکار باشد.
بعدها نیز ناحیه تخت ماراب در لرستان را دولت رضاشاه پهلوی به علمیراد ماراب و بستگانش داد.
اشعاری در رابطه با این نزاع سروده شده که ابیات از آن را می نویسم این اشعاری است که درست در آن موقع سراییده شده اند.
یک نفر به اسم الماس ساکی که در بین طایفه قلاوند بود و به نوعی شاعر قلاوندها بود برای صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان برادر عباس خان قلاوند این اشعار را سرایید تا برای علیمراد و طایفه ماراب بیرانوند بفرستد:
آفِرن حلاج چَکم دِ پِنت. . . . . . . . . . . . . . . . چِهک و چهوک بی وِ مَسکنت
صد تا نظامی بونم وِ زنت. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . کجا بَردعلی کجا چَرمارنت
آفرن حلاج قومه گیونم. . . . . . . . . . . . . . . . . اَ خدا دَ وِم چَکه سیت سونم
آفرن حلاج وَصله خومه. . . . . . . . . . . . . . خود هویی وِ ایچه حونت دِ دومه
این ابیات را هم فیض الله میرزاوند از تیره پادار که طبع شاعری خوبی داشت برای علیمراد سرائید تا واسه صفرخان بزرگی قلاوند بفرستد:
مه حلاج نیسم یل یلانم اَ خدا بیه تیرِ وِت بونم
دِ دو قاد حشکو د سینه فراغ چی گرگ گرسنه دمت ها وِ تاق
دِ گیه گری تو نیسی لایق مِن دمت کنم وِ مثل سماق
معنی ابیات بالا اینه:
میگه علیمراد ماراب بیرانوند حلاج!!!!صحرای چهک میرزاوند مسکنت شده صد تا نظامی دولت پهلوی را برای گرفتن تو و طایفه ات می آورم تا آن موقع ببینم اقوام و فامیلت از تیره های بردعلی و چرمارن که دو تیره از بیرانوند می باشند کجایند!!!!! و میگه علیمراد ماراب حلاج قوم و خویش برادرانم ( منظور صیفور و میرزاوندهااست ) اگر خدا بخواهد یک چَک ( وسیله ای است که با آن حلاجی می کنند ) برایت می خرم تا حلاجی کنی! علیمراد ماراب حلاج خودت اینجایی اما مسکن اصلیت در دومه ناحیه ای است در لرستان است
برای این لقب آفرن حلاج به علیمراد ماراب داده که در آن موقع همین طایفه ماراب بیرانوند پشم های گوسفندان خودشان را حلاجی می کردند و با آنها نمد و جاجیم درست می کردند.
این اشعار را برای ناچیر شمردن و تمسخر آنها آن موقع سرائیده بودند.
در کتاب تبار هخامنش دیاربالاگریوه نوشته فردی به اسم مرادحسین پاپی عباس خان را در درگیری با فرد و افراد دیگری ذکر کرده که قتال شد که اشتباه نوشته و روایت که من نوشتم درست و صحیح است و نوشته عباس خان قلاوند در درگیری با قشون فردی به اسم منصورخان بیرانوند!!!! در کور کشته شد که این روایت کتاب او اشتباه و غلط است.

اسم مادربزرگ من قدم خیر بود اسم زیباییست به معناى مبارک و پاى نیک
قدم خیر یکی از شیر زنان لر در ایل قلاوند
اشکارا و روشنایی

مبینا. اشکارا و روشنایی
خوش قدم یا قدمخیر =کسی که با آمدنش دنیا متحول میگردد
نام دختر در زبان لری بختیاری به معنی
خیر بودن تولد. پای پاک . پای نیک به دنیا گذاشته . قدم مبارک
Qedm kaer

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس