قرظ

لغت نامه دهخدا

قرظ. [ ق َ رَ ] ( ع اِ ) برگ درخت سلم که بدان پوست پیرایند، یا بار درخت سنط که از عصاره آن اقاقیا برآید. ( منتهی الارب ).

قرظ. [ ق َ رَ ] ( ع مص ) مهتر و ارجمند گردیدن پس از مذلت و خواری. گویند: قَرِظَ قرظاً؛ مهترو ارجمند گردید بعدِ مذلت و خواری. ( منتهی الارب ).

قرظ.[ ق َ رِ ] ( اِخ ) ( مروان... ) لقب خلیفه چهارم است از خلفای بنی امیه بدان جهت که بعض بلاد یمن به دست او مفتوح گشت ، و آن روئیدن گاه قرظ است. ( منتهی الارب ).

قرظ. [ ق َ رَ ] ( اِخ ) ( ذو... )یا ذوقُرَیْظ. موضعی است به یمن ( معجم البلدان ) ( منتهی الارب )، و آن روئیدن گاه قرظ است. ( منتهی الارب ).

قرظ. [ ق َ رَ ] ( اِخ ) ( سعدالَ... ) از صحابیان است. وی تجارت قرظ کرد و سود برد و بدان ادامه داد و به آن اسم مشهور گردید. وی مؤذن پیغمبر درمسجد قبا بود. در عهد عمر به مدینه آمد و تا امروز تأذین مسجد مدینه در فرزندان اوست. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) قرض
از صحابیان است. وی تجارت قرظ کرد و سود برد و بدان ادامه داد و بان اسم مشهور گردید .

پیشنهاد کاربران

<<ثمر سنط="" است="" که="" از="" آن="" صمغ="" عربی="" بعمل="" میاید="" و="" بهندی="" کیکر="" و="" ثمر="" آنرا="" کیکرکارس="" و="" بفرنگی="" اکاکیا="" نامند="">> ( مخزن الادویه ص 292 )

بپرس