قوی

/qavi/

برابر پارسی: نیرومند، پایدار، توانا، زورمند

معنی انگلیسی:
strong, rich, able-bodied, forceful, heady, iron, steady, muscular, nervous, overpowering, powerful, prevailing, robust, rugged, sound, stable, steel, stiff, stout, sturdy, tough, virile, generous, potent, hard, powerhouse

لغت نامه دهخدا

قوی. [ ق َ وا ] ( ع ص ) گرسنه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال بات القوی. ( از المنجد ). || دشت و بیابان خالی و خشک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

قوی. [ ق َ وا ] ( ع مص ) سخت گرسنه شدن. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. ( منتهی الارب ). || بازایستادن باران. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قوی المطر؛ احتبس. ( اقرب الموارد ).

قوی. [ ق َ وی ی ] ( ع ص ) زورمند. توانا. ( منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. ( اقرب الموارد ). || محکم. استوار. ( فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی جثه ، قوی شوکت ، قوی هیکل و غیره. ( فرهنگ نظام ).
- قوی بخت ؛ صاحب اقبال و جاه. ( آنندراج ). بختیار.
- قوی پشتی ؛ نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری ، نجات ، فوز :
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه ؛ نیرومند :
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی ؛ سخت پی.
- قوی جثه ؛ تناور و توانا. ( آنندراج ). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال ؛ متنعم :
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست ؛ زورمند :
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه ؛ قوی دستگاه :
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل ؛ نیرومند. باجرأت :
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای ؛ قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی :
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع ؛ پخته رای و قوی خلقت. ( آنندراج ).
- قوی گردن ؛ گردن کلفت. زورمند : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

توانا، نیرومند، زورمند، اقویائ جمع
( اسم ) جمع قوه : موصلی را چون سال بر آمد و فتور قوی ظاهر شدن گرفت و استرخائ بدن پدید آمد ... توضیح در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس اعلا و مولا . یا قوای بحری . نیروی دریایی . یا قوای زمینی . نیروی زمینی .
رودباری است نزدیک قاویه

فرهنگ معین

(قَ یّ ) [ ع . ] (ص . )۱ - نیرومند. ۲ - سخت ، محکم .

فرهنگ عمید

= قوا
۱. توانا، نیرومند، زورمند.
۲. زیاد.
۳. موثق.
۴. [قدیمی] استوار.
۵. [قدیمی] موثر.
۶. [قدیمی] سخت.
۷. [قدیمی] مطمئن.

گویش مازنی

/ghavi/ خاکستری

واژه نامه بختیاریکا

( قَوی ) غیره؛ غیر اصیل؛ بی ریشه
رِپنا؛ رِپ درار؛ گِژم

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَوِیُّ: نیرومند
معنی رَجُلٍ: کلمه رجل دلالت بر انسان قوی در اراده و تعقل دارد
معنی عسق: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که حمعسق معنایش حلیم ، مثیب ( ثواب دهنده )،عالم ، سمیع ، قادر ، قوی ، است )
معنی کَافُوراً: کافور(کافور ماده ای مومی، سفید و یا شفاف و جامد با فرمول C۱۰H۱۶O که دارای بوی بسیار قوی می باشد.کافور صمغ درختی بنام camphor laurel می باشد. این درخت همیشه سبز در آسیا و به خصوص در جزیره برنئو و فرمز وجود دارد. درخت کافور تا 25تا 30 متر رشد می کند و ...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
معنی ذِی ﭐلْقَرْنَیْنِ: لقب یکی از اولیاء الهی علیهم السلام (در روایتی از امام صادق علیه السلام درمورد ذی القرنین علیه السلام آمده است که کارهائی میکرد که از بشر عادی ساخته نیست و شخصی از حضرت علی (علیهالسلام) پرسید : آیا ذو القرنین پیغمبر بود ؟ در پاسخ فرمود : نه ، ولی بن...
ریشه کلمه:
قوی (۴۲ بار)

[ویکی اهل البیت] قوی (اسم الله). این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این اسم و صفت الهی به معنای نیرومندی و توانایی 9 بار در قرآن آمده است. 7 مرتبه با صفت عزیز و دو بار با صفت شدیدالعقاب.

جدول کلمات

نیرومند

مترادف ها

mighty (صفت)
توانا، بزرگ، قوی، نیرومند، مقتدر، زورمند

hard (صفت)
خسیس، سفت، ژرف، سخت، دشوار، سخت گیر، فربه، زمخت، قوی، شدید، سنگین، پینه خورده، مشکل، معضل، نامطبوع، پرصلابت، قسی

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

valid (صفت)
صحیح، درست، موثر، معتبر، قوی، قانونی، سالم، دارای اعتبار

drastic (صفت)
کاری، جدی، موثر، قوی، شدید، عنیف

keen (صفت)
تند، حاد، تیز، حساس، زیرک، مشتاق، با هوش، مایل، قوی، شدید، خاطرخواه

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

fierce (صفت)
خشمگین، سبع، ژیان، حریص، تندخو، قوی، درنده، خشم الود، شرزه

heavy (صفت)
سخت، ابستن، بار دار، پر زحمت، فربه، تیره، کند، قوی، سنگین، ابری، زیاد، گران، توپر، وزین، دل سنگین، سنگین جثه

formidable (صفت)
سخت، ترسناک، دشوار، قوی، نیرومند، مهیب، سهمگین

stark (صفت)
سفت، کامل، حساس، شاق، خشن، رک، قوی، شجاع، زبر، پاک، خشک و سرد

bouncing (صفت)
پرعضله، قوی، تندرست

brawny (صفت)
سفت، پرعضله، قوی، پر زور، گوشتالو، نیرومند، ماهیچه دار

stalwart (صفت)
تنومند، بی باک، ستبر، قوی، شدید، مصمم

boisterous (صفت)
سترگ، خشن و بی ادب، بلند و ناهنجار، خشن و زبر، قوی، شدید، توفانی

forcible (صفت)
موثر، اجباری، قوی، شدید، قهری

powerful (صفت)
قوی، پر زور، نیرومند، مقتدر

potent (صفت)
قوی، پر زور، نیرومند

intense (صفت)
سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد

violent (صفت)
تند، سخت، قوی، شدید، قاهرانه، جابر، قاهر

buxom (صفت)
سرزنده، خوش، قوی، تندرست، چاق و چله

vigorous (صفت)
قوی، شدید، نیرومند، زورمند

hefty (صفت)
قوی، سنگین، ثقیل

stocky (صفت)
کوتاه، خشن، کلفت، قوی، چارشانه

forceful (صفت)
موثر، قوی، موکد

lusty (صفت)
قوی، تندرست، خوش بنیه، شهوت انگیز

high-powered (صفت)
قوی

high-pressure (صفت)
قوی، دارای وزن و فشار زیاد

irresistible (صفت)
سخت، قوی، غیر قابل مقاومت

stoutish (صفت)
قوی، با اسطقس

towering (صفت)
قوی

two-handed (صفت)
محکم، قوی، استوار، دارای دو دست

walloping (صفت)
بزرگ، عظیم، قوی، دارای صدای ضربت

فارسی به عربی

بشدة , حاد , حصن , صحیح , صلب , عالی , عنیف , قوی , لا یقاوم , هائل

پیشنهاد کاربران

پهلوی ) اُجَک، اَماوَند، گَتوَر.
تَهَم
به اوستایی:آماوای "amāvaī"
یکی از ویژگی های ایزدبانو آناهیتا هم هست بخاطر فرّ ایزدی که اهورامزدا به او ارزانی داشته است:
قوی، نیرومند، زوردار، توانا، پایدار، پابرجا -
با جذبه، با اقتدار، پُر اُبُهَّت، باجَنَم، با جُربُزه، آبدیده، کاریزما!
...
[مشاهده متن کامل]

بخش 15 آبان یشت:
"amavaitīm" xshōithnīm berezaitīm huraodhām yenghe avavat asnāatca xshafnāatca
tāta āpō ava - barente
yatha vīspa ima āpō
ya zemā paiti fratacinti
ya amavaiti fratacaiti.
ahe raya . . . tasca yazamaide.
معنی: "قوی" و درخشان، بلند قامت ( بلندبالا ) و زیبا، که در روز و شب جریانی از آب های مادرانه به اندازه همه ی آب هایی است که در مسیر زمین جاری هست نازل می کند و قدرتمندانه می رود.
برای روشنایی و جلال او قربانی خواهم کرد. . .

منابع• http://www.avesta.org/ka/ka_tc.htm• http://www.avesta.org/ka/yt5sbe.htm
قوی به فتح ق واژه ی فارسی است به معنای، نیرومند پرزور، توانا . قوی ( goi ) یا ق، به ضم ق ، واژه ی ترکی است به معنی گوسفند است . که واژه ی قوی در ترکیب واژه ی "قوی ایل " که واژه ی ترکی است ازدو بخش "قوی
...
[مشاهده متن کامل]
" ( به معنی گوسفند ) و "ایل " ( به معنی سال ) بکار رفته است به معنای سال گوسفند ازدوازده سال تقویم ترکی است.

گوسفند ( ازبکی )
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان :
از آن نامداران بسیارتوش
یکی بود بینادل و تیزهوش.
فردوسی.
کُردی: توان مَند، زوردار
جوندار
در زبان مردمی و عامیانه.
بیشتر برای دادن ویژگی نیرومندی به ابزارها، چیزهای بیجان یا برخی مفاهیم به کار می رود:
آچار جوندار ( بزرگ و قوی )
شعر جوندار ( با معنی و وزن و قافیه خوب )
خاک جوندار ( پسندیده برای کشاورزی یاکار دیگری )
شاه زور. ( ص مرکب ) شخص بسیار قوی . ( فرهنگ نظام ) .
توانمند
‏گَوین = قوی
گَوینا = قوت
{گَوین: در اصل به چم همانند گَو، همچون گَو و . . . .
گَوینا: گَوین ( قوی ) بعلاوه پسوند ‹ا›. همچون ژرف و ژرفا، دراز و درازا و . . . }
‎#پیشنهاد_شخصی
‎#پارسی دوست
قوی
‏گَوینادن = قوی کردن، تقویت کردن
گَوینِش = تقویت
گَویناده = تقویت شده
گَوینَنده = تقویت کننده، مقوی
{گَوینادن: گَوین ( قوی ) پسوند کارواژه ساز �آدن�. رویهمرفته به چم قوی کردن، تقویت کردن و . . . }
‎#پیشنهاد_شخصی
‎#پارسی دوست
این واژه و همه واژه های همخانواده آن ، برگرفته از واژه " گو" به معنی دلیر و پهلون ، است .
حکایت شنو کآن گوِ نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی
از سعدی
کَوی = غول، قهرمان
{به گمانم عرب واژه �قوی� را از همین واژه گرفته و از آن قوت و مقوی و قوا و . . . را ساخته است}
بن مایه: فرهنگ سغدی، دکتر بدرالزمان قریب
#پارسی دوست
قوی سفید
سخت بازو ؛ زورمند. قوی. توانا. پرزور :
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی ( بوستان ) .
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی ( طیبات ) .
...
[مشاهده متن کامل]

سعدیا تن بنیستی در ده
چاره سخت بازوان این است.
سعدی ( بدایع ) .
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی ( هزلیات ) .
- قوی بازو ؛ کنایه از نیرومند. زورمند. توانا :
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی ( بوستان ) .
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی ( بوستان ) .

ستنبه
منبع: واژه نامه لغت فرس اسدی طوسی
درشت و متضاد آن ضعیف و ظریف می باشد.
نیرومند - توانا - قدرتمند - زور مند - پایدار - استوار - تنومند - محکم - قوی هیکل - قوی جثه - زوربازو - سخت - سفت - شجاع و ترکیباتی که با این کلمه ها مرتبط است
تهمتن٬کسی ک قدرتی متوسط دارد �� قدرتمند :قوی هیکل زورمند
قَوی
این واژه اَرَبیده ی واژه ی پارسی " گیو " است که وات گ به ق دگریده شده است و گَئو = گاو مینه داده و پسین تر به فهمیده / پِیمیده ( مفهوم ) زورمند و پُرزور درآمده است . در گذشته ها از آمیختن نام جانوران زورمند با نام کَسان زاب آن جانور را به آن کَس بَر میخواندند ( نسبت می دادند ) : قوچ علی ، شیرعلی ، تهماسب ( از تخمه و نژاد اسب ) . . .
...
[مشاهده متن کامل]

قَو = گیو
قَوی = گیوی

strong . Pawerfull and healthy thises means powerfull ( قوی )
شجاع
با شهامت
نترس
لست
بنی رو
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس