لزوم

/lozum/

مترادف لزوم: احتیاج، اقتضا، ضرورت، نیاز، وجوب، وسن

برابر پارسی: بایست، بایستگی، بایسته

معنی انگلیسی:
necessity, need

لغت نامه دهخدا

لزوم. [ ل ُ ] ( اِ ) کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. ( برهان ) ( آنندراج ). لیزم. ( آنندراج ) :
ای به بازوی قوّت تو شده
مر فلک را کمان کمان لزوم.
سوزنی ( از آنندراج ).

لزوم.[ ل ُ ] ( ع مص ) لزم. لزام. لزمة. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. ( منتهی الارب ). ملازم بودن به چیزی. لازم بودن بچیزی. ( منتخب اللغات ). || چفسیدن. ( دستور اللغة ). لازم شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). وجوب. ( زمخشری ). ضرورت. بایستن. واجب شدن حق بر کسی. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح عروض ) در اصطلاح نحو، مقابل تعدی. || در اصطلاح عروضیان آن است که منشی یا شاعر در هر فقره یا مصراعی آوردن یک یا چند چیز را لازم گیرد. اعنات. صاحب آنندراج آرد: و به اصطلاح لزوم آن است که منشی یا شاعر در هر مصرعی یا فقره ای آوردن یک و یا چند چیز لازم گیرد چنانکه اکثر شعرا قصیده لازم «مو» گفته اند و این مطلع از قصیده شانی تکلو است که بر این صنعت گفته :
ای که بر هر سر مویم ز تو صد بند بلاست
موی مویم به گرفتاری عشق تو گواست.
و قصیده کاتبی که به التزام شترحجره گفته مشهور است. یحیی کاشی نیز ملتزم آن شده و این مطلع ازوست :
شتر در حجره از گرماست پنهان
شترحجره است حرف ساربانان.
عماد اکبر در این رباعی لفظ چشم سه بار لازم گرفته :
چشم تو که چشمش مرساداز چشمم
چشمی است که چشمها گشاد از چشمم.
تا چشم تو شد چشم مرا چشم و چراغ
جز چشم تو چشمه ها فتاد از چشمم.
علینقی ایراد نام دو جانور در این رباعی التزام گرفته :
ای در مردی چو باز و در کین چو عقاب
عنقا بهوائی و چو طوطی بخطاب
از باده بطی فرست این قمری را
چون خون خروس در شب همچو غراب.
مولانا لطف اﷲ نیشابوری در رباعی ذیل چهار گل و چهار سلاح و چهار عنصر آورده :
گل داد پریرو درعه فیروزه به باد( ؟ )
دی جوشن لعل لاله بر خاک فتاد
داد آب سمن خنجرمینا امروز
یاقوت سنان آتش نیلوفر داد.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لزوم بضم لام و تخفیف زای نزد علماء فن بدیع بنابر آنچه در مجمع الصنایع گفته آن است که شاعر در هر مصراع یا هر بیتی چیزی لازم گیرد. چنانکه سیفی لفظ سیم و سنگ را در هر مصراع لازم گرفته و گفته :
ای نگار سنگدل وی لعبت سیمین عذار
مهر تو اندر دلم چون سیم در سنگ استواربیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

واجب بودن، ضرورت پیداکردن، لازم شدن
۱- ( مصدر ) پیوسته ماندن با کسی یا چیزی . ۲- ضرورت داشتن بایستن . ۳- لازم بودن مقابل تعدی تعدیه ۴- آنست که منشی یا شاعردرهر فقره یا مصراعی آوردن یک یا چند چیز را لازم گیرد مثلا مو را در هر مصراع بیاورد چنانکه شانی تکلو قصیده ای گفته است بمطلع : ای که بر هر سر مویم ز تو صد بند بلاست موی مویم بگرفتاری عشق تو کراست . ( لغ. ) ۵- عبارت از نحو. وجود دو امر است که تصور وجود هر یک بدون تصور وجود دیگری امکان نداشته باشد .
کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند .

فرهنگ معین

(لُ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - پیوسته ماندن با کسی . ۲ - لازم شدن ، ضرورت .

فرهنگ عمید

واجب شدن، ضرورت، لازم بودن.
* لزوم مالایلزم: (ادبی )

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] لزوم، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق بوده و به معنای علاقه بین معنای اصلی لفظ و معنای التزامی، و بین مقدم و تالی در قضیه شرطیه متصله لزومیه است.
در دلالت التزامی معنای اصلی (موضوع له) را ملزوم و معنای خارجی تطفلی را لازم و علاقه و رابطه بین معنای اصلی و معنای خارجی تطفلی را ملازمه یا لزوم خوانند. لزوم و ملازمه بین دو چیز، یا بدیهی است و یا نظری و کسبی.لزوم، در مبحث قضایای شرطیه متصله هم کاربرد دارد. در قضیه شرطیه متصله که تالی در پی مقدم می آید، لازم شدن نسبتی از نسبت دیگر را لزوم گویند که همان جهت قضیه شرطیه متصله می باشد.
دیدگاه محقق طوسی
محقق طوسی در اساس الاقتباس می گوید: لزوم آن است که مصاحبت را سببی مقتضی باشد که با وجود آن سبب، مصاحبت لازم باشد، مثلاً مقدم، علت تالی یا معلولِ مساوی او باشد یا معلول علتش باشد که از او منفک نشود یا مشروطی باشد که تالی، شرط او باشد یا بین آنها علاقه تضایف باشد مثل طلوع آفتاب و وجود روز، یا احتراق مماست آتش، یا حصول احراق با بودن دود، یا حصول علم و وجود حیات، یا وجود ابوّت و وجود بنوّت.
تقسیمات لزوم
لزوم، تقسیمات مختلفی دارد. در یک تقسیم، به "لزوم ذهنی" و "لزوم خارجی" منقسم می گردد. لزوم ذهنی، خود بر دو قسم است: "لزوم ذهنی عقلی" و "لزوم ذهنی عرفی".
← لزوم خارجی
...

جدول کلمات

وجوب

مترادف ها

supply (اسم)
ذخیره، موجودی، خواربار، اذوقه، لزوم، فرااورده

incumbency (اسم)
وظیفه، تصدی، عهده داری، وجوب، لزوم

need (اسم)
نیاز، ایجاب، لزوم، نیازمندی، نیستی، احتیاج، بایستگی، حاجت

necessity (اسم)
نیاز، ضرورت، لزوم، نیازمندی، احتیاج، بایستگی

indigence (اسم)
فقر، بی چیزی، تنگدستی، لزوم، نداری، نیازمندی، تهی دستی

requisiteness (اسم)
لزوم

فارسی به عربی

حاجة , ضرورة

پیشنهاد کاربران

دربایستن. [ دَ ی ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. ( تاریخ بیهق ) . || لایق بودن. سزاوار بودن. شایستن. بایستن. مناسب بودن.
...
[مشاهده متن کامل]
( ناظم الاطباء ) . || کم آمدن. نقصان و کمی پیدا کردن : آن رئیس در خفیه نگاه می داشت تا وجوهی که از دست آورنجن والده راست کرده است ، چند در وجه صوفیان خرج شود و هیچ درباید یا زیادت آید. ( اسرار التوحید ص 145 ) . گفتی کف من میزان ، گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم نه دربایست و نه زیادت آمد. ( اسرار التوحید ص 55 ) .

معنی لزوم:وسن، نیاز، ضرورت، احتیاج، وجوب
نیاز احتیاج
بایست، بایستگی، بایسته، احتیاج، اقتضا، ضرورت، نیاز، وجوب، وسن
واجب
لازم ، نیازمند، احتیاج

بپرس