لشکری

/laSkari/

مترادف لشکری: ارتشی، سپاهی، سرباز، نظامی

متضاد لشکری: کشوری

معنی انگلیسی:
belonging to the army, military, soldier or military

لغت نامه دهخدا

لشکری. [ ل َ ک َ ]( ص نسبی ، اِ ) منسوب به لشکر. || سپاهی. مرد سپاهی. ( غیاث ). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج ، لشکریان : و مردمان وی [دیلمان خاصه ] همه لشکریانند یا برزیگر. ( حدودالعالم ). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. ( حدود العالم ).
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری.
فردوسی.
که از شاه و دستور و ازلشکری
بر آن گونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری.
فردوسی.
پس پشت بدشارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر مهتری
بیابی ، مکن جنگ با لشکری.
فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کار شور آید و داوری.
فردوسی.
پراکنده شهری و هم لشکری
همی جست هر کس ره مهتری.
فردوسی.
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد به پیش چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی.( تاریخ بیهقی ). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. ( تاریخ بیهقی ). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398 ). کار از درجه سخن به درجه شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. ( تاریخ بیهقی ص 341 ).
چوچاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 310 ).
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 19 ).
ترا خط قید علوم است و خاطر
چوزنجیر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. ( تاریخ سیستان ).
غریق منت و احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. ( راحةالصدور راوندی ). چنین گوید برزویه طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. ( کلیله و دمنه ). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. ( کلیله و دمنه ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- منسوب به لشکر مربوط به نظام . ۲- فردی از لشکر سپاهی سرباز مقابل شهری جمع : لشکریان : تا ز شهری و لشکری هرکس فتدش بر چو من عروس هوس ... ( هفت پیکر . چا. ارمغان ۲۲۱ )
ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب . چهارمین سلطان از سلاطین هرمز .

فرهنگ معین

( ~ . ) (ص نسب . ) سپاهی ، سرباز.

فرهنگ عمید

۱. مربوط به لشکر.
۲. [مقابلِ کشوری] فردی از لشکر، سرباز، نظامی، سپاهی.

مترادف ها

martial (صفت)
جنگجو، جنگی، نظامی، لشکری، مریخی

فارسی به عربی

عسکری

پیشنهاد کاربران

بپرس