مردن


مترادف مردن: ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات، جان باختن، رخت بربستن، قالب تهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، تلف شدن، سقط شدن، نفله شدن ، نابود شدن، از بین رفتن، خاموش شدن چراغ، آت

متضاد مردن: در حیات بودن، زیستن

معنی انگلیسی:
decease, depart, die, dying, expire, fail, pass, perish, succumb, croak, to die

لغت نامه دهخدا

مردن. [ م ُ دَ ] ( مص ) درگذشتن. فرمان یافتن. نماندن. جان دادن. درگذشتن. وفات کردن. فوت شدن. معدوم شدن. از دنیا رفتن. از جهان بیرون شدن. به دار باقی شتافتن. سفر آخرت کردن. به جهان دیگر رفتن. پرواز کردن مرغ روح. موت. فوت. رحلت. ارتحال. حنص. وفات. منیه. رو کردن به سوی آخرت. خرقه تهی کردن. لوای سفر آخرت بر افراشتن. قالب تهی کردن. نفله شدن. مریدن :
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.
رودکی.
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
بوشکور.
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
همه برگ اویند و بارش خرد
کسی کآنچنان بر خورد کی مرد.
دقیقی.
تابمیری به سهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.
خسروی.
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز خسرو چو یادآوری تا قباد.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بر او شادکام.
فردوسی.
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از غوطه خوردن به نیروی غوک.
عنصری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
شنابر چو بی آشنا را گرد
چو زیرک نباشد نخست او مرد.
اسدی.
که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن. ( قابوس نامه ).
شیعت فاطمیان یافته اند عمر دراز
خضر این دورشدستند که هرگز نمرند.
ناصرخسرو.
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و همی مرند.
ناصرخسرو.
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یکبار بمیر این چه بیچارگی است.
خیام.
پیش مردن بمیر تا برهی
ور نمردی از او بجان نرهی.
سنائی.
آنکه نمرده ست و نمیرد توئی
و آنکه تغّیر نپذیرد توئی.
نظامی.
دانی تو که هر که زادناچار بمرد
به از چو من و چو از تو بسیار بمرد.
عطار.
آنکه مردن پیش چشمش تهلکه ست
امر لاتلقوا بگیرد او به دست.
مولوی.
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بی جان شدن، درگذشتن، بدرودزندگی گفتن، نیست شدن ، مرده: انسان یاحیوان که بیجان شده باشد
( مصدر ) ( مرد میرد خواهد مرد بمیر میرنده میرا ) ۱- جداشدن روان از کالبد کسی فوت کردن وفات کردن در گذشتن مقابل زیستن زندگی کردن : شوهر و فرزندانش هم مردند . توضیح از بین رفتن تمام آثار و تظاهرات حیاتی که در دنبال. وقف. عمل تنفس و ضربان قلب در انسان و کلی. جانوران عالی ( که دارای گردش خون باشند ) حاصل میشود و در جانوران پست که هنوز فاقد دستگاه گردش خون مشخصی هستند مثل تک سلولها و کیسه تنان و اسفنجها قطع آثار حیاتی نشان. مرگ است . یا مردن چراغ . ۱ - خاموش شدن آن . ۲ - مردن فرزند : نازنینان منا . مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید . ( خاقانی ) یا مردن برای کسی یا چیزی . ۱ - نهایت اشتیاق و علاقه بدو داشتن : میمیرم برایش ( براش ) . ۲- خواستار بسیار چیزی شدن و بدو نرسیدن : اینچ میگویم بقدر فهم تست مردم اندر حسرت فهم درست . ( مثنوی ) یا اگر بمیری . هرگز . بهیچوجه ( جمل. متمم آن منفی است ) : اگر بمیری نخواهم گفت . اگر بمیری نمیدهم . یا بمیرم . قربان بروم ( در صورتیکه بخواهند قربان صدق. کودکی یا جوانی عزیز بروند یا تاثر خود را از واقعهای که برای وی اتفاق افتاده برسانند ) : چرا این بچه را میزنی ?... بمیرم الهی پس در حالی که حیوانک از مادر دور است نمیدانی این نامهربانی تا چه حد رنجش داد . ?
دوک ریسندگی

فرهنگ معین

(مُ دَ ) [ په . ] (مص ل . ) فوت شدن ، از دنیا رفتن .

فرهنگ عمید

۱. بی جان شدن، درگذشتن، بدرود زندگی گفتن.
۲. [مجاز] نابود شدن، از میان رفتن.
۳. [مجاز] چیزی یا کسی را بسیار دوست داشتن.
۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شدن چراغ، آتش، و مانند آن.

گویش مازنی

/merden/ مردن

واژه نامه بختیاریکا

خَو وا خَو رَهدِن؛ دَرگشتِن؛ زِیدِن زیر رَه

جدول کلمات

وفات
مُردن
جان دادن

مترادف ها

pass away (فعل)
مردن، درگذشتن، فوت کردن

pass out (فعل)
مردن، ناگهان بیهوش شدن

knock off (فعل)
کشتن، مردن، دست کشیدن از، از کار دست کشیدن

go off (فعل)
در رفتن، مردن، اب شدن، بیرون رفتن

expire (فعل)
ب انتها رسیدن، سپری شدن، مردن، سرامدن، منقضی شدن، تمام شدن، بپایان رسیدن، دم براوردن

die (فعل)
جان دادن، مردن، درگذشتن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن

demise (فعل)
انتقال دادن، مردن، وفات یافتن

perish (فعل)
نابود کردن، مردن، تلف شدن، هلاک شدن

die down (فعل)
تحلیل رفتن، مردن، روبزوال نهادن

be killed (فعل)
مردن

drop off (فعل)
مردن، بخواب رفتن

be slain (فعل)
مردن

pop off (فعل)
مردن، ترکیدن، جیم شدن، ناگهان ناپدید شدن

decease (فعل)
مردن، درگذشتن

breathe one's last (اصطلاح)
مردن

cash in one's chips (اصطلاح)
مردن

be gathered to one's father (اصطلاح)
مردن

fall asleep (اصطلاح)
مردن

kick the bucket (اصطلاح)
مردن

take the ferry (اصطلاح)
مردن

give up the ghost (اصطلاح)
مردن

go off the hooks (اصطلاح)
مردن

go to glory (اصطلاح)
مردن

go the way of all flesh (اصطلاح)
مردن

go to one's grave (اصطلاح)
مردن

go to one's last account (اصطلاح)
مردن

go to one's last resting place (اصطلاح)
مردن

go to one's long home (اصطلاح)
مردن

go to one's long rest (اصطلاح)
مردن

go west (اصطلاح)
مردن

hand in one's checks (اصطلاح)
مردن

hand in one's dinner pail (اصطلاح)
مردن

join the great majority (اصطلاح)
مردن

lay down one's life (اصطلاح)
مردن

pass beyond the veil (اصطلاح)
مردن

pay the debt of nature (اصطلاح)
مردن

peg out (اصطلاح)
مردن

pop one's clogs (اصطلاح)
مردن

shuffle off this mortal coil (اصطلاح)
مردن

snuff it (اصطلاح)
مردن

turn up one's toes (اصطلاح)
مردن

yield one's breath (اصطلاح)
مردن

فارسی به عربی

انته , سمن , مت , موة

پیشنهاد کاربران

فروشدن.
مردن. ( ناظم الاطباء ) . درگذشتن :
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ.
خاقانی.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
جان سپردن
به زیر خاک رفتن
گلوگیر شدن
رنگ باختن
گردن زدن
جان کندن
سوختن
گویی زمادر زاده نشدن
سر را زیر آب کردن
تن بی سَرَت
جهان تیره شد
واژه مردن
معادل ابجد 294
تعداد حروف 4
تلفظ mordan
ترکیب ( مصدر لازم ) [پهلوی: murtan]
مختصات ( مُ دَ ) [ په . ] ( مص ل . )
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
هلاک
go on to a better land
مردن و مرگ
از ریشه هندو اروپائی مر - mer یا مردن و در فارسی باستان martia در اوستا میریا miriia یا مردن، در زبان ارمنی مریانیم merianim و در لاتین موری mori مردن و مرس mord مرگ و در روسی مرتویج . mertvyj. واژه امرداد با خذف “ا” نیز جزئی از ریشه مر - mer میباشد.
...
[مشاهده متن کامل]

در انگلیسی واژه های immortal یا جاودان، morbid، mortal، murder و nightmare از همین دسته مخسوب میشوند.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد. فردوسی

درگذشت
جان دادن
این جهان رفتن
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی :
نوبت راحت و کرم بگذشت
تا چراغ کیان فرومرده است.
خاقانی.
روی در نقاب تراب درکشیدن ؛ مدفون شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . مردن. بخاک رفتن.
در پرده شدن ؛ مردن. وفات کردن. درگذشتن. فرمان یافتن : چون خواجه محمد بابا، نوراﷲ مرقده ، در پرده شدند جد من علیه الرحمه مرا بسمرقند بردند. ( انیس الطالبین بخاری ) .
در برون پرده مینالید مسکین کاتبی
ناله اش دیگر نمی آید مگر در پرده شد؟.
کاتبی.
از دهر گذشتن ؛ مرادف از جهان گذشتن که کنایه از رحلت به عالم باقی است. ( آنندراج ) .
پس افتادن/اوفتادن. [ پ َاُ دَ ] ( مص مرکب ) عقب افتادن. تأخیر :
چونکه گله بازگردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.
مولوی.
|| نکس. عود مرض در حال نقاهت. || غش کردن یا مردن. افتادن به پشت و مردن.
از دار دنیا رفتن ؛ کنایه از مردن است.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن :
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان.
سعدی.
سقط شدن. [ س َ ق َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مردن چهارپایان : شتربه را بگذاشت و برفت بازرگان را گفت سقط شد. ( کلیله و دمنه ) .
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.
نظامی.
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
...
[مشاهده متن کامل]

روز فردا سیر خود کم کن حزن.
مولوی.
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی.
و خرابی چهارپایان و سقط شدن را خود اندازه نبود. ( انیس الطالبین ص 118 ) .
رجوع به سقط شود.

از خر افتادن ؛ کنایه از مردن. از عالم رفتن. ( برهان قاطع ) :
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.
نظامی ( از آنندراج ) .
با خاک جفت شدن ؛ مردن. مدفون شدن :
که هر گز مبادی تو با خاک جفت.
فردوسی.
- بخاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن :
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک.
سعدی ( بوستان ) .
- بخاک سپردن ؛ دفن کردن.
...
[مشاهده متن کامل]

- پیمودن خاک بالای کسی را ؛ مردن آن کس. بخاک سپرده شدن او :
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم.
فردوسی.
- در خاک رفتن ؛ مردن. مدفون شدن :
زهجران طفلی که در خاک رفت.
سعدی ( بوستان ) .

برآمدن جان و روان ؛ برون شدن روان از تن. مردن :
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
تو بر من تا توانی ناز میساز
...
[مشاهده متن کامل]

که تا جانم برآید میکشم ناز.
نظامی.
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
نظامی.
دمی بی همدمی خرم ز جانم برنمیآید
دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم.
سعدی.
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.

جان باختن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) جان را از دست دادن. جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن. جان دادن. مردن :
چیست جان تا پیش تیغ یار نتوان باختن
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن.
صائب ( از بهار عجم ) .
...
[مشاهده متن کامل]

درون ماندگان خرقه انداختند
بر آن خرقه بسیار جان باختند.
نظامی.
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی بینم شایسته قربانت.
سعدی.
جان باختن بکویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خونخوار ناگزیری.
سعدی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد در اول نظر جان باختن.
سعدی ( کلیات چ فروغی ص 752 ) .
ما بهای خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم.
مولوی.

قدم ازجان برآوردن . [ ق َ دَ اَ ب َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از ترک جان گفتن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) .
نفس برآمدن . [ ن َ ف َ ب َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از مردن . قطع شدن ِ نفس : نفس برآمد و کام از توبرنمی آیدفغان که بخت من از خواب درنمی آید. حافظ ( دیوان چ قزوینی - غنی ص 160 ) .
دعوت حق را اجابت کردن ، دعوت حق را لبیک گفتن ؛ جان به جان آفرین تسلیم کردن. مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
رهسپار دیار عدم یا نیستی یا آن جهان شدن ؛ مردن. ( یادداشت مؤلف ) .
آفتاب به کوه رفتن ؛ مردن. ( ناظم الاطباء ) .
کرانه شدن . [ ک َ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مردن . ( یادداشت مؤلف ) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. ( تاریخ بیهقی ) . زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . ( تاریخ بیهقی ) . یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. ( تاریخ بیهقی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- به آن جهان کرانه شدن ؛ مردن . ( یادداشت مؤلف ) . به سرای باقی پیوستن : و او [ ابوالعباس ] سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. ( کتاب النقض ) .

خوناب چشیدن. [ چ َ / چ ِ دَ ] ( مص مرکب ) جان تسلیم کردن. مردن. ( ناظم الاطباء ) .
دم گسستن . [ دَ گ ُ س َس ْ ت َ ] ( مص مرکب ) قطع شدن نفس . جان سپردن :
دلم خرید و غم جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورم غم شود گسسته دمش .
مجد همگر ( از آنندراج ) .
yield the ghost
pass on to the Great Beyond
رخت جان بربستن ؛ آماده مرگ شدن. مهیای رحلت گشتن. سفر آخرت راست کردن. مردن :
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی.
دراز بدراز شدن، ریغ رحمت را سر کشیدن ( ریشخندآمیز )
نمونه ها:
بسیاری از شما تاوان تبهکاری های تان را بسان شاه گوربگور شده در همین جهان پس خواهید داد و اگر زودتر دراز بدراز شدید، توده های مردم استخوان های تان را نیز به آتش خواهند سپرد؛ بی هیچ گور و نام و نشانی: نفرین شدگان تاریخ!
...
[مشاهده متن کامل]

https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/04/blog - post_31. html
آنقدر شیرین بود و کِش آمد تا ریغ رحمت را سر کشید!
https://www. behzadbozorgmehr. com/2013/01/blog - post_15. html

Pass away
چشم از جهان بستن ؛ کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن :
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی.
درگذشتن
رحلت کردن در ادبیات عرب و متون اسلامی و دینی
هجرت کردن
بدرود زندگی گفتن
از تخت شاهی بر تخته تابوت افتادن ؛ کنایه است از مردن.
آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
عمادی.
سر به زمین گذاشتن
قصه اش کوتاه شد ( گویش تهرانی )
مردن
جان از کون دررفتن . [ اَ دَ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) مردن . ( ناظم الاطباء ) . ظاهراً هنگامی بکار میرود که بخواهند مردن کسی را بزشتی و تحقیر یاد کنند.

- تیره گشتن چراغ زمان ؛ کنایه از مردن و فرونشستن چراغ عمر است :
سرانجام مرگ آیدت بی گمان
دگر تیره گردد چراغ زمان.
فردوسی.
- زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل. مردن :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
سنائی.
- زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. ( مجمل التواریخ ، یادداشت ایضاً ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- زمانه سر آمدن ؛عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن :
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.

کنایه
از دست دهرجستن
قالب تهی کردن
( از ترس/. . . . . ) قالب تهی کردن
جان سپردن
جان دادن
Uldurak.
Death.
فارسی ( مردن ) میشود ( مردن ) همین. . . سپاس
مرزن، زنده نماندن
شکست عشقی خوردن!
رحلت
هلاک
ارتحال
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٢)

بپرس