مصاحب

/mosAheb/

مترادف مصاحب: جلیس، دمخور، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، معاشر، مقترن، مقرب، مونس، ندیم، همخوابه، همدم، هم صحبت، هم نشست، همنشین، یار

برابر پارسی: یارو همدم، دوست

معنی انگلیسی:
companion, friend, mate, accompaniment, compeer

لغت نامه دهخدا

مصاحب. [ م ُ ح ِ ] ( ع ص ) مصاحبت کننده. یار و رفیق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). یار. همدم. دوست. هم صحبت و هم نشین و همدم و ملازم. ( ناظم الاطباء ). هم نشین. همراه. هم صحبت. معاشر. همکت. ندیم. ( یادداشت مؤلف ) : پسر برادرش یاقوتی و قتلمش بن اسرائیل پسرعمش هر دو مصاحب و ملازم او بودند. ( سلجوقنامه ظهیری ص 18 ).
نخست موعظت پیر می فروش این است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید.
حافظ.
مصاحب و نایب و کارساز ابوالحسن ابوعلی بن نصربن سالم بوده است.( ترجمه تاریخ قم ص 221 ). مسنوت ؛ مصاحبی که بی سبب خشم گیرد بر تو. شعیر؛ یار و مصاحب. ( منتهی الارب ).
- مصاحب شدن ؛ هم نشین شدن و هم صحبت گردیدن. ( ناظم الاطباء ).
|| رام بعد از صعوبت و سرکشی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رام پس از سختی و سرکشی. ( ناظم الاطباء ).

مصاحب. [ م ُ ح ِ ] ( اِخ )نائینی. از شاعران قرن یازدهم هجری و اصل وی از قصبه نائین بوده ولی در اصفهان می زیسته. در برخی از علوم ، خاصه علم رمالی متبحر بوده و طبعش به مطایبه رغبتی کامل داشته با آنکه زیاده از هفتاد سال عمر داشته به هزلیات می پرداخته است به مضمون الهزل فی الکلام کالملح فی الطعام. اینک چند بیتی از یک مطایبه او:
به کوچه ای گذرم بود چون نسیم سحر
فتاده در ره من عکس ماهی از منظر
ز اضطراب سراسیمه هر طرف دیدم
چو آفتاب نمودار شد یکی دختر
به گوشه ای بنشستم دو چشم خون پالا
گهی ستون زنخ دست و گه به زانو سر...
خموش باش مصاحب که در دیار هوس
از این مطایبه شد کام مرد و زن چو شکر
حکیم سوزنی از گفته منفعل گردد
اگر کند به سمرقند این قصیده گذر.
( از مجمعالفصحاء چ مصفا ج 2 بخش 1 ص 70 و 71 ). و رجوع به آتشکده آذر ص 201 و فرهنگ سخنوران شود.

فرهنگ فارسی

هم صحبت، یاروهمدم، ملازم ومعاشر
۱- ( اسم ) مصاحبت کننده . ۲ - ( صفت ) هم صحبت یار همدم : پسر برادرش یاقوتی وقتلمش بن اسرائیل پسر عمش هر دو مصاحب و ملازم او بودند ... جمع : مصاحبین .
نائینی از شاعران قرن یازدهم و اصل وی از قصبه نائین بوده ولی در اصفهان میزیسته در برخی از علوم خاصه علم رمالی متبحر بوده و طبعش به مطایبه رغبتی کامل داشته با آنکه زیاده از هفتاد سال عمر داشته به هزلیات می پرداخته است به مضمون الهزل فی الکلام کالملح فی الطعام .

فرهنگ معین

(مُ حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) هم صحبت ، هم نشین .

فرهنگ عمید

هم صحبت، یار، همدم، ملازم، معاشر.

مترادف ها

companion (اسم)
معاشر، مصاحب، همراه همدم، پهلو نشین، هم نشین

consort (اسم)
شریک، همسر، مصاحب

confabulator (اسم)
مصاحب

fellow traveller (اسم)
مصاحب

فارسی به عربی

قرین

پیشنهاد کاربران

همدم ، همنشین ، هم صحبت ، یار ، ندیم ، دوست ، ملازم ، معاشر
در گویش شهر بابکی مصاحب همراه با کلمه مشتری به کار می رود ، به شکل ؛ مصاب مشتری
مصاحب ، mosaheb ، همنشین ودوست ورفیق در داستان های کهن شهر بابکی به معنی مردی بوده که همنشین زن دیگری شود
- هم نشین
هم نفس

بپرس