معلق

/mo~allaq/

مترادف معلق: آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی پایه، غیرثابت، آونگ دار، به صورت معلق

برابر پارسی: آویخته، آویزان، آونگ، آونگان

معنی انگلیسی:
hanging, suspended, undecided, conditional, free-floating, pending, somersault, [fig.] undecided

لغت نامه دهخدا

معلق. [ م ُ ع َل ْ ل َ ] ( ع ص ) آویخته شده. ( غیاث ). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان. ( ناظم الاطباء ). آویخته. درآویخته. فروآویخته. دروا. اندروا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار.
فردوسی.
جرس ماننده دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل.
منوچهری.
هم او عرصه گاهی است شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.
اسدی.
با پشت چو حلقه چندگویی
وصف سر زلفک معلق.
ناصرخسرو.
خبر مأثور است از پیغمبر علیه السلام ، لوکان هذا العلم معلقاً بالثریا لنا له رجال من فارس یعنی اگر این علم از ثریا آویخته بودی مردانی از پارس بیافتندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 71 ).
گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده گویی معلق گشته اندروا.
مسعودسعد.
روان کوهی است در جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است.
مسعودسعد.
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 176 ).
ای مرد چیست خود فلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق ورای خاک.
خاقانی.
چو آبی به یک جا مهیا شود
شود حوضه وآنگه به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک.
نظامی.
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام.
نظامی.
هرگه که در علاقه زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی.
احمدبن محمد ( از لباب الالباب ).
هریکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق بر هوا.
مولوی.
روضه ات را من هوا دارم ز جان قندیل وار
وین دل من در برم دائم معلق زان هواست.
سلمان ساوجی.
- ایوان معلق ؛کنایه از آسمان : این نه بس که از این ایوان معلق هر لحظه هزار موکب حادث به ما نزول می کند...( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 246 ).
- بحر معلق ؛ کنایه از آسمان :
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم.
حافظ.
- بید معلق ؛ بید مجنون. بید نگون. بید ناز. بید موله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

آویخته شده، آویزان، آونگان
۱- ( اسم ) آویخته شده . ۲ - بسته شده مربوط . ۳ - ( صفت ) آویزان : هرگه که در علاق. زلفت نگه کنم گویم که عنبرین کله برگل معلقی . ( احمد بن محمد ) یا بحر معلق . آسمان : آسمان کشتی ارباب هنر می شکند تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم . ( حافظ ) یا سبز طشت معلق . آسمان : خداوند این سبزطشت معلق کند طشت شمعتو از هفت اختر . ( خاقانی ) یا سقف معلق . آسمان : مرا در نعمت این سقف معلق شده غواص معنیهای مضمر . ( اختیار الدین روز به شیبانی ) یا معلق حصار ( محکم ) . آسمان : زخنه گردان بناوک سحری این معلق حصار محکم را . ( خاقانی ) ۴ - ( اسم ) یکی از اشکال خطوط اسلامی . ۵ - برکنارشده از خدمت ( اداری ) مستخدم دولتی که باتهامی موقتا معزول شود تا دربار. اتهام او تحقیق بعمل آید . ۶ - ( اسم ) جستن بهوا و دور زدن بطوری که مجددا با پاها بزمین آیند و یا سر را روی زمین گذاشته پاها را بطور نمیدایره از پشت حرکت دهند و مجددا در طرف مقابل بر زمین گذارند . یا کله معلق . یا معلق بر ممکن . امری که معلق بر امری ممکن الحصول شده باشد و بدیهی است امری که معلق و متوقف بر امر ممکن الحصول دیگر شده باشد ممکن الحصول است چنانکه امری که معلق و متوقف بر امر ممتنع الحصول شده باشد ممتنع الحصول است زیرا معنای تعلیق امری بر ممکن این است که معلق در موقع و زمان ثبوت معلق به ثابت و حاصل و و اقع میشود و معنای تعلیق برمحال این است چون معلق بر متحقق و موجود نمیشود معلق نیز موجود نخواهد شد و تعلیق بر و احب جایز نیست زیرا معلق به در موقع تعلیق نباید موجود باشد .
سطل شیر دوشه خرد جمع معالق

فرهنگ معین

(مُ عَ لَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) آویخته شده . ۲ - (ص . ) آویزان . ۳ - (ص . ) برکنار شده از خدمت . ۴ - (اِ. ) جستن به هوا و دور زدن به طوری که مجدداً با پاها به زمین آیند.

فرهنگ عمید

آویخته شده، آویزان.
* معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود.

واژه نامه بختیاریکا

اَوزنیدِه؛ اَلَنگار؛ گلنگ؛ وَرَنگل؛ بَند به کَد؛ سر سنگلات

جدول کلمات

اون, آویزان

مترادف ها

somersault (اسم)
شیرجه، معلق، پشتک

somerset (اسم)
شیرجه، معلق، پشتک

loop-the-loop (اسم)
معلق

summersault (اسم)
معلق، پشتک

suspended from service (صفت)
معلق

hovering (صفت)
معلق، معلق در هوا

overhung (صفت)
معلق

inexplicit (صفت)
دشوار، معلق، غیر صریح، بطور ضمنی، بدون توضیح

indeterminate (صفت)
بی نتیجه، نا معین، سیال، معلق، نا مشخص، پادر هوا

uncertain (صفت)
مردد، دمدمی، متغیر، نامعلوم، مشکوک، معلق

vague (صفت)
مبهم، سیال، معلق، غیر معلوم، سر بسته وابهام دار، کجی پا

indefinite (صفت)
نکره، نا معین، سیال، بی حد، معلق، بی اندازه، بیکران، غیر صریح، غیر قطعی، غیر قابل اندازه گیری

unclear (صفت)
نامساعد، نا پیدا، نامعلوم، نامفهوم، معلق

indistinct (صفت)
تیره، نامعلوم، ناشمرده، درهم، اهسته، معلق، ناشنوا، غیر روشن

hanging (صفت)
اویزان، فروهشته، مستحق اعدام، معلق، چیز اویخته شده

suspended (صفت)
اویزان، موکول، معلق، موقوف، موقوف شده

فارسی به عربی

شقلبة , متهور , معلق

پیشنهاد کاربران

در پهلوی: اندروای
اندر = در
وای = هوا
پس میتوان در پارسی نو گفت: دروا
خانم آتنا وقتی میگید واژه ای کوردی هست دیگه چطور پارسی میشه !؟ نکنه شما هم مثل عده ای توهم لهجه و گویش فارسی بودن زبان های ایرانی از جمله کوردی بلوچی گیلکی لری و. . . دارید
معلق یعنی آویزان. . . . .
دروا
پا در هوا
لهجه و گویش تهرانی
بلا تکلیف
معلّق ، اسم مفعول از باب تفعیل وجمع آن معلقات است، به معنی آویخته شده، آویزان. سبعه معلقه یا معلقات سبع نام هفت قصیده مشهوری است که پیش از اسلام بر دیوار کعبه آویخته بوده، و همچنین است حدائق معلقه یا باغ
...
[مشاهده متن کامل]
های آویزان بابل ، که به یکی از شگفتی های هفتگانه نامبردار است. تعلیق، تعلق، وعلاقه همه از یک ریشه اند.

در هوا
ایستاده
اویزان. . . . .
( آونگان ) آونگان. [ وَ ] ( ص مرکب ) در تداول عوام ، آونگ. دروا. معلق. آویخته. و فصیح آن آویزان باشد. بیت ذیل را در فرهنگها برای کلمه مثال می آورند :
رفته با بازوش از تندی مرکب آستین
گشته آونگانش از پهلوی استر پوستین.
جلال الدین خوافی.
به واسطه امری به تعویق افتاده
معلق یعنی آمیخته شدن، ، ، ، ، ،
امیدوار، انتظارکش، چشم به راه، گوش به زنگ، مترصد، مترقب، متوقع، مراقب، نگران
آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی پایه، غیرثابت، آونگ دار، به صورت معلق، آون
جسم معلق یعنی جسمی که نه پایین نه بالا میره
وابسته
شناور
متضاد آویزان
آویزان
اون
شناور ( معلق در شاره )
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هِلواسیک، هِلواسیت ( هِلواس از کردی: هه لواسین= تعلیق + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» ( پهلوی ) «یت» سنسکریت )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٢)

بپرس